رادیو بلاگفان - مصاحبۀ اختصاصی با بنیامین بهادری

دست صندوق بیان درد نکنه. نمیدونم چرا این فایل آپلود نمیشد. به هر صورت.

از اونجایی که ما سعی میکنیم در نوع خودمون بهترین باشیم، همیشه در حال تولید هستیم.

این بار یه کم جسارت به خرج دادیم و پامون رو کردیم تو کفش رادیویی ها!

چند وقت پیش بنیامین رو آورده بودیم برنامه مون! بعد یک مصاحبه کوتاه هم باهاش انجام دادم. در ادامه، مصاحبۀ من با بنیامین بهادری رو خواهید شنید.

ولی یه چیزی میگم بفهمین چقدر دوستون داریم. این برنامک قراره همین جمعه ساعت 9 صبح از رادیو جوان پخش بشه. ولی خب ترجیح دادم قبل از اینکه تو رادیو جوان پخش بشه برای شما بذارمش.

برین برا دوستاتون تعریف کنین!

برای گوش کردن انلاین و دانلود اینجا کلیک کنین.

و برای دانلود مستقیم اینجا کلیک کنین.

حجمش هم 2.5 مگابایت بیشتر نیست.

+ یک تشکر ویژه هم از آقای آستانه میکنم بابت تدوین این کار.


باحال باشید :)

۴۸ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف

حالا که زحمت کشیدین، چرا این همه کم کشیدین؟!

راضی به این حجم از آرایش نبودیم ها؛ فقط چند لحظه اومده بودیم خودتونو ببینیم D:


*در این حد کوتاه ینی :)) فقط بخاطرِ رفاهِ حالِ شما! به همین بیسکوییت مادر! ولی خب! از عمقِ ماجرا بی بهره نمونید که بسی کمر شکن است!

۴۳ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف

اشک ترامپ + کشف نکته

از آنجایی که این جانب ها، یا بهتر است بگویم این طرف ها، یا به عبارت دیگر این پهلو ها! یا بیایید فارسی تر حرف بزنیم، این اشخاص! ای بابا، غیر فارسی تر شد که! بگذریم.

از آنجایی که ما نسبت به مسائل جهان بی تفاوت نیستیم و آرزو داریم تا یک روز از سرتاسر دنیا بیایند و وبلاگ ما را دنبال کنند، این تصمیم را گرفتیم تا یک پست در رابطه با سیاست بگذاریم.

البته یک هدف دیگر هم از گذاشتن این پست داشتیم، هدفمان هم این بود که بگوییم: « آی نفس کش! کی میتونه بیاد در نیروگاه ما رو گِل بگیره؟!» بله. (الان فهمیدید دنبال شر میگردیم یا بیشتر توضیح بدهم؟)




+ توی این پست یک نکتۀ خیلی خیلی ظریف گنجونده شده. اگه کسی کشفش کرد بهم بگه. لازمه بگم این نکتۀ ظریف یک ابراز احساسات به ترامپ هست. خیلی خیلی خیلی ظریفه ها!

۳۲ نظر ۷ موافق ۰ مخالف

نرهای آمادۀ جفت گیری + نکته ای درباره چالش

کنارم می‌نشیند و زل ‌می‌زند به کتاب «مبانیِ اقتصاد» در دستم.
می‌پرسد:«دانشجویی؟»
یک جوری می شوم! تا به حال کسی این سوال را از من نپرسیده بود. حتی مشابه‌اش را هم نپرسیده بودند.
مثلا کسی تا به حال ازم نپرسیده‌است که «دانش آموزی؟» یا مثلاً «دبیرستانی‌ای؟»
انگار دانشجوها گونه‌ای از موجودات نایاب هستند که به محض ورود به دانشگاه، دچار دگردیسی شده، یک سری صفات ثانویه پیدا می‌کنند که سیگنال می‌زند به سمت چشمانِ خلق الله! و در ادامه هم آن‌ها را مجبور می‌کند که زبان بچرخانند و از فرضیۀ‌شان اطمینان حاصل کنند!
انگشتم را میگذارم لای صفحۀ چهارده کتاب و کتاب را می‌بندم. دماغم را بالا می‌کشم و می‌گویم: «بله حاجآقا»
سری به نشانۀ تایید یا شاید هم تحسین تکان می‌دهد و می‌گوید:«احسنت، احسنت! بگو بینم ترم چندی؟»
شرمم می‌شود بگویم ترمِ یکی هستم! بی‌مروّت ها، سرِ ترمک بودن و قضایای مربوطه‌اش، آنقدر ما را ترسانده و اذیت کرده‌اند که از بازگو کردنش، مثل «چی» می‌ترسیم. جوابش را می دهم.
-احسنت! کلاساتونم لابد مختلطه!
از تمام ویژگی‌های دانشگاه، همین اختلاطِ مونث و مذکرش را حائز اهمیتِ لازم جهتِ پرسش دانسته‌بود.
می‌گویم:«بله. مختلطیم. پونزده تا دختر، پونزده تا پسر»
بدون این که درباره ی تعداد دخترهای کلاس بپرسد، تعداد را می‌گویم مشخص بود که سوال بعدی‌ش همین است.
نیشخندی می زند. صورتش را به گوشم نزدیک میکند و با صدایی آرام تر از قبل، می گوید:«پس خوب حال می‌کنین با هم کلاسیاتون!»
همانطور که سرش را دور میکند، بی‌صدا می خندد.
نمی دانم از «حال کردن» چه منظوری داشت ولی قطعاً منظورش تبادل علم و رایزنی با افراد غیر هم‌جنس نیست!
این چندمین موردی است که شخصی به اختلاطِ فضای دانشگاه، اشاراتِ وسیع و البته منظوردار می کند.
گویا برخی (شما بخوانید: بیشتر از برخی) از هم‌وطنان، دانشجوی تازه وارد را، در قالبِ پستانداری جسور می بینند که تازه به بلوغ رسیده و در‌به‌در به دنبال جفتگیری در فضای باز دانشگاه است!
چیزی مانند شیر های جوانِ آفریقاییِ توی مستندها یا شترهای صحرای عربستان یا حتی خرگوش های تَبَت
اتوبوس بالاخره می‌ایستد.
از پله هایش پایین می‌آیم؛ در حالیکه گرمایی شدید روی صورتم حس می‌کنم. هوا سوز دارد. انگشت اشاره ام لای صفحۀ چهارده کتاب مبانی اقتصاد، جا مانده است.


+ خیلی ها برای چالش اعلام آمادگی کردن ولی هنوز هیچ اقدامی نکردن. زودتر دست بجنبونین. روز پنج شنبه براتون یه سورپرایز داریم. هرچه زودتر تصاویر رو منتشر کنین بهتره.

باحال باشید :)

۲۹ نظر ۱۳ موافق ۰ مخالف

گوگولی بلاگر

سلام. یه چالش براتون تدارک دیدیم با عنوان «گوگولی بلاگر».

عرضم به حضور انورتون که اول یه خورده به اسم چالش یعنی «گوگولی بلاگر» دقت کنید. چی میبینین توش؟! چیزی نمیبینین؟! خب اشکالی نداره. چون خودمون هم چیزی نمیبینیم. ولی خب این چالش لایه های بسیار زیادی داره که میشکافمش براتون.

قرار بر اینه که یه مدت هر بلاگری که اسم این چالش رو میشنوه خیلی سریع و چُست و چابک (مخصوصا چُست) بره سراغ مامان جونش و بهش بگه: «مامان یه عکس از اون وقتایی که نی نی بودم بهم بده» و از مادر گرامی یه عکس از دوران پسا به دنیا آمدگی و پیشا کودکی بگیره. بعد این تصویر رو توی وبلاگش با عنوان «چالش گوگولی بلاگر» قرار بده لینک پست رو هم بده بهمون البته.

نبینم باز یکی از دهه هشتادی های عزیزمون عکس سونوگرافی بفرسته برامون ها! یا مثلا دهه شصتی های گرامی عکس سی سالگی بفرستن.

نکته بعدی هم اینکه هدف از این چالش رو باید براتون بشکافم. ما اهداف خیلی خیلی خوبی داریم. هدف اولمون که همون شعار همیشگی مون یعنی «باحال باشید :)» هست. هدف دوم ایجاد یک نوع اتحاد هست. یک اتحاد درون بلاگی. هدف سوم هم تهیۀ یک آرشیو خیلی باحال از عکسای بلاگر هاست. این هدف آخری خیلی باحاله برای همین یه خورده توضیح بیشتر میدم.

ما میخوایم این عکس ها رو جمع کنیم و باهاشون یک عکس واحد به صورت موزاییکی بسازیم و در نهایت این تصویر رو توی وب قرار بدیم تا هر بلاگر این تصویر رو داشته باشه. یه عکس بزرگ که عکس همۀ بلاگرها توش هست.

در ضمن، یه هدف دیگه هم داریم که نمیگم. ولی اگه یه کم دقت کنین بعدا خودتون میفهمین.

خب. از خودمون شروع میکنم.





باحال باشید :)

۱۵۶ نظر ۱۵ موافق ۲ مخالف

حباب عدالت

از حس و حال عاشقانه و هوای دونفره و شارشِ عشق و رمانتیکیشنِ پاییز، به ما فقط تخلیه محتوایِ دماغ (از شرح و شکافیدنِ محتوا معذورم) و دستمال کاغذی و استامینوفِن و پینیسیلینش رسید!

ینی لعنت خدایگانِ هندو بر اونایی که دارن عشق و حالِ دونفرِ میکنن تو این هوا! کوفتتون بشه هیییع! از دماغتون در بیاد اصن! همونجور که دونفره عشق و حال میکنین زیر بارون، سرما بخورین با هم برین پینیسیلین هم بخورین!

حسودم شوهر عمه تونِ!

والاع ب خدا!

ما اینجا از فرطِ بالاکشیدنِ دماغ، رنگِ چشممون متمایل به سبز شده و حبابِ بینی میترکونیم، ملت زیر بارون دست همو گرفتن و لاو میترکونن!


آیا این عدالت است؟

نه مرگِ تِد! دوربین تو تخمِ چشمِ منو بگیر! این عدالت است؟؟؟


۲۳ نظر ۱۱ موافق ۱ مخالف

ماجرای شیخ و پرتقال مجنون

پیش نویس: هر از گاهی با یکی از پستهای عزیزان و یا حتی خود عزیزان شوخی ای میکنیم. امید که دوستان این رویه رو به فال نیک بگیرن و جمله جمع شاد گردیم.
امروز با این پست از خانم پرتقال شوخی کردیم. برای فهمیدن چند تا عبارت لازمه که به وبلاگ خودشون مراجعه کنید.

آورده اند که روزی شیخ باب اسفنجی بلاگفانی به خرقۀ درویشان مستتر گشته و عنان خر را بگرفته و در کوچه های بلاگِ بیان گذر میکرد.

در راه، پرتقالِ مجنونی را یافت که پای در دامن آورده بود و کُنج عزلت گزیده. شیخ از آن جهت که وی از اهالی بلادِ بلاگفان بود، در اضطراب آمد و آواز داد: «چنین محزون چرایی ای پرتقال؟» پرتقال سر برآورد و گفت: «یا شیخ، تمام اهالی این بلاد را برادران یا خواهرانی خرد است، لیک مرا تنها شاسخینی ست «خِرسَنج» نام. با این حال چرا شوریده سر نباشم؟!»
شیخِ ما دستی به ریش کشید و لحظه ای چند تامل نمود، سپس گفت: « در عجبم! چون است که تو از بانوانی و مردمِ بلاد تو را مجنون میخوانند؟!» پرتقال خواست تا جواب شیخ دهد، لیک شیخ «هیس»ی گفت و ادامه داد: «بگذر ای پرتقال، من پاسخ خود، خویشتن دادم. آیا تو را برادر و یا خواهر بزرگتری نیز نیست؟!» پرتقال گفت: «خیر یا شیخ، دو برادر بزرگ تر دارم» شیخ لبخندی ژکوند زد و فرمود: «یا پرتقال، ثنای خدای به جای آر که تو را فرصتی ست بهر عمه شدن. مباد از برای این فرصت لحظه ای از یاد خدا غافل شوی!»
اشک در چشمانِ پرتقال مجنونِ شوریده سر حلقه زد و گفت: «یا شیخ، خدای تو را در بهشت کناد که مرا به سرنوشتی چنین نیکو بشارت دادی.» و او را وقت خوش گشت و بسیار بگریست و نعره ها بزد.
باحال باشید :)
۴۹ نظر ۱۱ موافق ۰ مخالف

قتل آب پرتقالی

امروز روزنامۀ بلاگفان رو گرفتم که بخونم. تو صفحۀ حوادث یه خبر خیلی تلخ رو دیدم. که صلاح دیدم برای شما بذارمش. از روزنامه عکس گرفتم ولی خب متن خبر رو اینجا هم میذارم. پیشنهاد میکنم چون برای تهیۀ روزنامه زحمت کشیده شده از رو روزنامه بخونین! (جانِ من، التماس میکنم!)



متن خبر رو هم میذارم اینجا:

به گزارش سوپر تِد از خبرگزاری بلاگفان، شب گذشته در محلۀ بلاگستان یک جوانِ بقال به دست یک جوان خریدار جلوی چشم یک خانم جوان با سلاح سردِ چاقو سلاخی شد. جزئیات بیشتر را از زبان متهم میشنویم:
دیشب رفتم مغازۀ محله مون.
+آقا سلام!
-ای بر پدرت لعنت!مرتیکه بی فانوس«!»
+جاااان؟؟
...
+داداش سلام عرض شد!!خسته نباشی!
همچنان سرش تو آخورِ گوشیشِ!
+آقققاااا!!!
-هااااااان؟چی وِز وِز میکنی یه ساعته؟؟؟؟؟مگه نمیبینی اتک خوردم؟؟؟چی میخوای از جونم؟؟
زیر لب میگه ****!
+خیلی معذرت میخوام مصدع اوقاتِ کلش تایمتون شدم!!یه بسته ماکارونی میخوام!
-کوفت بخوری! مگه چلاقی؟! خودت برو از اون قفسه بالایی بگیر!
+درست حرف بزن مرد حسابی! چلاق ****؛ نیم متر اونورتره ازت، همونو بده دیگه!
-اونا تاریخ مصرفشون گذشته!
اون دستۀ خرو بگیر باهاش بنداز پایین یه دونه گورتو گم کن.
از دور یه دختر خانمی به سمت مغازه میاد!
-نام برده:ژووووووونز! اینو ببین پسر!
چند لحظه بعد!

-سلام خانم!خوش اومدید به مارکتِ ما!وقتتون هم بخیر!
جانم؟در خدمتم!
بانوی مکرمه ی محترمه:یه دونه آب میوه پرتقال میخوام!باید برم از یخچال بگیرم؟
-مگه من مردم که شما زحمت بکشی بری از یخچال بگیری؟؟؟الساعه خدمتتون میارم!

+میگم یه دونه آبمیوه پرتقالم برا من بیار.
_آبمیوه پرتقال تموم کردیم.
+یعنی چی؟! دارم میبینم دیگه. اوناهاش. یه عالمه داری. از همونا یه دونه به منم بده.
_اینا مال کسیه. 
+خب یه هلو بده.
_نداریم
+چی داری؟!
_نداریم.
+کلا نداری نه؟!
_نه نداریم.
+ باشه.

اساسأ انسانِ صلح طلب و مدافعِ حقوقِ بشریت هستم!ولی نمیدونم چرا کلیه ی چپش از کلیه ی راستش بزرگتر بود و روده هاش اینقدر تو هم گره خورده بودند؟؟؟
فکر کنم بیماریِ خاصی داشت!!خود به خود از هم وا رفت طفلی!
به جانِ دختر همسایمون اقدس من تقصیری نداشتم!


در ضمن، یک عکس از متهم در حال ابراز پشیمانی تو بازداشتگاه هم به صورت اختصاصی داریم براتون.

۳۷ نظر ۸ موافق ۱ مخالف

غرق شده تویِ چشماتم!

تو چشمات کهکشون داری؛ولی!من که فضانورد نیستم؛پس 

غرقِ سیاهیِ سیاه چاله ی چشماتم که اینجوری کَف کردم!

پ ن:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنین؟؟

مگه الاغا دل ندارن؟؟؟

هان؟

۲۱ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف

خداحافظ برای همیشه

شوخی ها رو از خودمون شروع میکنیم.

البته بلانسبت همۀ بیانی های عزیز. شما که گُلین.

باحال باشید :)

۳۴ نظر ۲۵ موافق ۱ مخالف
بلاگفان، یک نیروگاهِ غنی سازیِ لبخند، واقع در تنها جزیرۀ شادی در کلِ بلادِ بیان یا به عبارت بهتر سرزمینِ بیان هست. با ورود به این نیروگاه متعهد میشین که لبخند بزنین و با خروج از این نیروگاه متعهد میشین که تا ورود بعدی این لبخند رو حفظ کنین.
شعارمون رو هم حفظ کنین:
باحال باشید :)
HTML tutorial
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان