یک آشنایِ همه فن حریف

سلام. توی دومین مطلب از سری مجموعه مطالب «سوژه جات» بدو بدو رفتیم سراغ این مطلب از یک آشنا.

« ابو اسفنج بلاگفانی مردی بود دنیا دیده و بس مجرّب و در خانه اش، از زیادت مریدان جایی برای سوزن افکندن نبود. روزی همراه با یکی از مریدان که «یک آشنا» نام داشت، از میانۀ بازار گذر میکرد که جمله مریدان گِردِ وی جمع گشتند و حاجات خود باز گفتند. یکی گفت: «یا شیخ، صنعت گری هستم بی آزار، چندیست کاسبی ام به رکود خورده.» شیخ گفت: « سهل است. یک آشنا را فرستم تا کاسبی ات را رونق بخشد. و دستی بر شانۀ یک آشنا کوفت.» یکی گفت: « شیخا، مرا باید که بُرجی ساخته و در آن نشینم. لیک داروغه مجوّز نمیدهد.» شیخ گفت: «باکی نیست. یک آشنا را فرستم تا از بهر تو مجوّز سِتانَد. و به تکرار بر شانۀ یک آشنا کوفت.» یکی گفت: « یا شیخ، مردمِ این بلاد را از شبکۀ جهانی اطلاعات هیچ بهره نیست.» شیخ گفت: « غم نیست. یک آشنا را فرستم تا این بلاد را شبکۀ جهانی اطلاعات کِشی کند. و باز بر شانۀ یک آشنا کوفت.» از دوردست ها مردی آواز سر داد: « یا شیخ، مرا مرضی اوفتاده بس مهلک.» شیخ گفت: « بُغرنج است، لیک یک آشنا فرستم تا مرضت را رفع کند. و باز هم بر شانۀ یک آشنا کوفت.»
مریدان یک به یک حاجات خود بازگفتند و شیخ یک به یک به تعداد مریدان بر شانۀ یک آشنا کوفت.
مریدان پس از طرح حاجات از گردِ آنها پراکنده گشتند و شیخ ماند و یک آشنا و دریایی از حاجاتِ مردمِ بلادِ بیان. شیخ باری دیگر بر شانۀ یک آشنا کوفت و گفت: «ای یک آشنا، بر توست رفع حاجات این مردمِ رنج دیده. امید است در اسرع وقت جمله حاجات را مرتفع گردانی.»
یک آشنا رو به شیخ کرد گفت: «یا شیخ، چقدر میکوفی بر این شانه؟! شانه ام را از جای کندی! در ضمن، مگر مردمِ بلاد خودشان دست و پای و چشم و گوش و بینی ندارند که من حاجات ایشان را مرتفع گردانم؟! مرا در حجرۀ پشمک بافیِ شیخ ابوالبلاگِ تِدیانیِ اصل حقوقیست بس نجومی به همراه بیمه و مزایا! چرا باید وقت خویش را با مشتی مردمِ مُستَخدِم* تلف کنم؟!»
شیخ که یک آشنا را مریدی موافق میدانست، پس از شنیدن این حروف از زبان یک آشنا کف بر لب آورد و نعره ها بزد و مُرد. »

-----------------------------------------
*مُستَخدِم = کسی که شخصی را برای انجام کاری استخدام میکند. که به اشتباه، در بین مردم به استخدام شونده معنا میشود.
+من واقعا نمیفهمم ما این همه داریم توی این حکایت ها میمیریم، چرا هنوز احساس زنده بودن داریم؟!
۲۵ نظر ۱۳ موافق ۰ مخالف
بلاگفان، یک نیروگاهِ غنی سازیِ لبخند، واقع در تنها جزیرۀ شادی در کلِ بلادِ بیان یا به عبارت بهتر سرزمینِ بیان هست. با ورود به این نیروگاه متعهد میشین که لبخند بزنین و با خروج از این نیروگاه متعهد میشین که تا ورود بعدی این لبخند رو حفظ کنین.
شعارمون رو هم حفظ کنین:
باحال باشید :)
HTML tutorial
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان