الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی!

امروز بعد از یک روز سخت و خسته کننده اومدم توی تلگرام تا تو گروه، با جناب ابوالبلاگ تِدیانی اصل در مورد موضوعی تبادل نظر و رایزنی کنیم. منتهی من یادم رفت و بعد از کلی جهد و تلاش یادم اومد که میخواستم در مورد چه چیزی بحث کنم! منتهی در این حین یکی از همکارهای عزیزمون فرصت رو از دست ندادن و از این مکالمه یک اسکرین شات خیلی خوب تهیه کردن! فقط میگم این همه طناز هستیم ما چشم نخوریم یه موقع! یه اسفنج (اسپند، اسپنج، سپنج) برامون دود کنین تو رو خدا!

.

.

+میگم شما که میدونین این پست ساختۀ ذهن خلاق نویسنده است و این داستان واقعیت نداره؟! آخه یه جوری باور کردین ترسیدم خدایی نکرده باز یه عدۀ همیشه در صحنه پیدا بشن که ما رو به خیلی چیزا متهم کنن!

۴۳ نظر ۲۶ موافق ۱ مخالف

رادیو بلاگفان - مستند رادیویی سوپر لپ ها

سلام.

باز دوباره ماییم! چیه خسته شدین؟! خب خسته نباشین. امشب اومدیم تا بازم غافلگیرتون کنیم. مثل همیشه که این کار رو کردیم.

یادم میاد توی اولین فایل صوتی که براتون تدارک دیدیم، گفتم که قصد درایم پامون رو بکنیم تو کفش رادیویی ها! منتهی یک دوستی خواسته باهامون شوخی کنه و چسب ریخته تو کفش رادیویی ها! حالا هم پای ما گیر کرده تو کفششون. چیکار کنیم خب؟ تقصیر ما نبوده.

خب از زیاده گویی پرهیز میکنم و خیلی سریع شما رو به شنیدن این اثر زیبا از گروه علمیِ رادیو بلاگفان دعوت میکنم. امیدوارم که از شنیدنش لذت ببرین. فقط چون ترسیدیم سوپرلپ ها بیدار شن، یه خورده یواش حرف زدیم. بی زحمت صدای وسیله ای که باهاش گوش میدین رو هم ببرین یه خورده بالا.

برای شنیدن آنلاین و دانلود اینجا کلیک کنین.

همچنین برای دانلود مستقیم اینجا کلیک کنین.

نویسندۀ این اثر جناب آقای ابوالبلاگ تِدیانیِ اصل بودن و گوینده هم جناب آقای شهروند مریخی. از دوست بسیار بسیار عزیزمون آقای علیرضا خورسندی هم که کار تدوین این اثر رو به صورت حرفه ای انجام دادن تشکر میکنیم. بنده هم مسئول تدارکات بودم و براشون شام و ناهار آماده میکردم!

باحال باشید :)

۱۸ نظر ۲۰ موافق ۰ مخالف

به خاطر این مدت حلال کنید دیگه

خب دیگه. هر اومدنی یه رفتنی داره و هر رفتنی یه اومدنی!

هر چیزی هم یه عمری داره. بلاگفان هم از این قاعده مستثنی نیست و یه عمر مشخصی داره. شاید باید بعضی وقت ها ایده های قدیمی رو گذاشت کنار و با ایده های جدید اومد.

حالا اون اشکاتون رو پاک کنین. خبری نیست! کسی نمرده که! ما هستیم، شما هم هستین، همه هستیم دور همدیگه خوشحالیم!

اومدم این موقع شب یه خبر بهتون بدم. خبر ناگوار نیست! یه مقدار هم فکر کنم خوشحال کننده باشه.

با توجه به اینکه تیم بلاگفان یک تیم کاملا جوان و وبلاگی هست و بیشتر از شصت درصد همکارهامون دانشجو هستن و حدود سی درصد هم پشت کنکوری، تصمیم گرفتیم که یک خرده فعالیت هامون رو کمتر کنیم. البته شما بد به دلتون راه ندین. این کمتر شدن فعالیت تاثیر چندانی روی کمیت نداره! ما به جای ماهی پونزده تا پست، با ماهی هشت عدد پست در خدمت تون هستیم. یعنی به عبارتی هر هفته دو تا پست. البته این نوید رو بهتون میدم که با کاهش کمیت پست ها، به کیفیت شون افزوده میشه.

روز معینی رو در نظر نداریم برای پست گذاشتن ولی سعی میکنیم توی بازۀ زمانی ثابتی باشه. مثلا هر سه چهار روز یک بار. ولی ساعت پست گذاشتن ما همچنان ساعت 20:00 خواهد موند.

ما تمام تلاشمون رو میکنیم که در نوع خودمون بهترین و بی نظیر باشیم تا بتونیم اونجوری که لیاقت شما هست براتون پست تهیه کنیم. اما خب زندگی مشکلاتی داره و این مشکلات گاهی باعث میشن که نتونیم زیاد کار کنیم.

بنابراین ازتون درخواست داریم که برای کنکوری هامون دعا کنین که یه رشتۀ خوب قبول بشن و برای دانشجوهامون هم نمرات بالا رو از خدا بخواین.

۲۸ نظر ۱۹ موافق ۰ مخالف

هیچوقت پاک نخواهد شد

۴۶ نظر ۲۳ موافق ۱ مخالف

بی مخاطبِ زیزیگولو

این مطلب در رابطه با این پست از زیزیگولو نوشته شده. پیشنهاد میکنم قبل از مطالعۀ متن زیر، مطلب اصلی از زیزیگولو رو هم مطالعه کنید.

.

.

.

آورده‌اند که روزی شیخ ابوالبلاگِ تِدیانیِ اصل _رضی الله عنه_ در کوچه‌های بلاد بیان گذر میکرد و مریدی عنان خر وی بگرفته بود. شیخ همچنان که طیِ طریق می‌نمود لرزشی در پردۀ صماخ خود حس کرد. پس رو به سوی مرید کرد و گفت: «تو را التفات بودی که چه کسی ندا داد؟» مرید گفت: «خیر یا شیخ، حقیر ندایی نشنید.» شیخ خِرس‌وار سرش را تکان داد و گفت: «از فرطِ خستگی توَهّم بر من مستولی گشته! صواب است که زود به محفل اُشیاخ درآییم.» مرید عنان خر محکم‌تر بگرفت و عزم محفل اشیاخ کرد. قدمی برنداشته بودند که لرزی دوباره بر پردۀ صماخِ شیخ افتاد! شیخ از خر فرود آمد و سمت وبلاگ «زیزیگولو» شد. گوش فرا داد و دید که زیزیگولو تک و تنها درون وبلاگ بنشسته و چونان که خُل گشته باشد با خود اختلاط می‌نمود!

شیخ یا الله گفت و داخل وبلاگ زیزیگولو شد. زیزیگولو که از ورود شیخ مطلع گشت شروع کرد به خواهش و تمنا که: «یا شیخ! تو را به آن دندان‌های تیز و چنگال‌های کریه‌ات قسم، بیا و این ترم، مرا از پاس کردن «مراقبۀ مقدماتی» معاف گردان! تو را به ریش‌های ابو اسفنج قسم، نام مرا از لیست آن درس حذف نما. درک کن که مرا بی حضورِ «بی مخاطب» در آن کلاس جایی نیست!»

شیخ خیلی سریع فهمید که «بی مخاطب»، شاگردی از جمله شاگردانِ وی است و زیزیگولو دلش بدو گرم است! لکن هیچ نگفت و از شدتِ هندی گشتنِ ماجرا، قطره اشکی بر گونه‌اش غلطید. زیزیگولو فریاد برآورد: «یا شیخ! چرا چیزی نمیگویی؟ مگر شکارچیان زبانت را خورده اند؟!» شیخ همچنان ساکت ماند و بی هیچ سخنی از درِ وبلاگ بیرون آمد و عزمِ محفل اُشیاخ کرد. و زیزیگولو گمان را بر این برد که شیخ، دلش به حالِ وی نسوخته و این سکوت، نشان از مخالفت شیخ داشت!

چونان که شیخ به محفل اشیاخ رسید، لیست شاگردانِ کلاس «مراقبۀ مقدماتی» را باز نمود و نام «بی مخاطب» را بدان اضافه نمود.

به روز نخستِ ترم، در میانِ خیلِ مریدان که در کلاس «مرابقۀ مقدماتی» حاضر شده بودند، زیزیگولو محزون در گوشه‌ای کنج عزلت گزیده بود و سر در جیبِ خویش فرو برده بود. روایت است که از چشم راستِ وی، خون به بیرون ترشح میشد و چشم چپ وی نیز کاملا ذوب گشته بود.

اثنایی نگذشت که شیخ بر مریدان داخل گشت و بر جایگاه خویش، جلوس کرد و دفتر را برای حضور و غیاب باز نمود. بعد از دقایقی، شیخ نگاهِ خویش از دفتر برداشت و سر بر آورد و گفت:« بی مخاطب»! در همین لحظه، صدایی نحیف از انتهای کلاس برآمد که گفت:«حاضر»! زیزیگولو سر بالا بیاورد و به دنبال صدا گشت و بی مخاطب را دید. پس جیغی بنفش کشیده و خواست جامۀ خویش بدرد که چشمش به دیگر مریدان و شیخ افتاد و به همان جیغ و دست و هورا کفایت کرد!

سپس رو به سوی شیخ کرد و گفت: «یا شیخ، خدای تو را در بهشت کناد که مرا از این محنت و فراق رهانیدی.» شیخ همچون قبل، در پاسخِ زیزیگولو هیچ نگفت و سکوت پیشه کرد و زیزیگولو هرگز ندانست که علت سکوتِ شیخ در پاسخ گفتن به سخنان وی، بسته بودن نظرات وبلاگش است!

۲۶ نظر ۲۵ موافق ۰ مخالف

پایان چالش «فان کشون» + الحاقیه

یه چالش دیگه هم به آخر رسید و کلی خاطرات خوب برامون به جا گذاشت. طبق برنامه ریزی قرار بود روز 16 آذر ساعت 20:00 رای گیری به پایان برسه که همینطور هم شد و رای گیری تموم شد. رقابت به شدت تنگاتنگ بود و نفرات صدرنشین توی رای گیری مدام جای خودشون رو با همدیگه عوض میکردن! ولی خب شانس آوردیم اون بالا بالاها نتیجه مساوی تموم نشد که اگه تموم میشد مجبور بودیم دو تا جایزه بدیم!

یک تشکر غیرصادقانه و با ریا هم از همۀ کسایی که شرکت کردن به عمل میاریم که با شرکت شون توی این چالش بهمون انرژی دادن.

طبق قولمون به نفر اول یک جایزۀ ناقابل به رسم یادبود اهدا میکنیم که بره برای رفقاش تعریف کنه.

نتایج رو هم در ادامۀ مطلب مینویسم که زیاد شلوغ پلوغ نشه این پست.

ادامه مطلب ۵۳ نظر ۱۵ موافق ۱۰ مخالف

رمز پست قبل

سلام.

همونطور که توی پست قبل اعلام کردم رمز مطلب «اهدای بِنصِر، اهدای زندگی!» کلمۀ «واضح» هست. حتما میدونید که وقتی مینویسیم «رمز پست قبل، واضحه» منظورمون اینه که «رمز پست قبل، واضح هست» یا به عبارت بهتر «رمز پست قبل، واضح است». بنابراین شما میتونید با وارد کردن کلمۀ «واضح» پست رو بخونید. همچنین من مطلب رو توی ادامۀ این پست هم قرار میدم اگه حوصله ندارین اونجا بخونین.

ادامه مطلب ۲۴ نظر ۱۰ موافق ۳ مخالف

در رابطه با رمز

اول خواهش میکنم بعد از خوندن این پست فحش ندین بهمون. خواهش کردم ها!

دوم هم باید بگم چون که زیرا! 

لابد میپرسین چی چون که زیرا؟ خب معلومه. در پاسخ به «چرا»یی که شما میپرسین! احتمالا به محض دیدن پست قبلی با خودتون پرسیدین آخه چرا؟ چرا باید یک پست بلاگفان رمزی باشه؟!

ما هم در جواب کاملا قاطعانه میگیم چون که زیرا!

رمز پستِ قبل، واضحه. هرکی کشفش کرد نوش جونش پست. بخونه ازش به شدت لذت ببره.

برای اونایی هم که رمز رو کشف نخواهند کرد باید بگم که باید تا فردا شب صبر کنن. فردا شب رمز رو ظاهر میکنیم براتون!

۶۹ نظر ۱۷ موافق ۲ مخالف

اهدای بِنصِر، اهدای زندگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اتمام چالش «فان کشون»

حالا درسته که تمدید کردن یک کلاس خاصی داره، ولی خب دلیل نمیشه که ما هی تمدید کنیم! به همین سادگی مهلت شرکت کردن توی این چالش هم تموم شد. اونایی که شرکت کردن که خوشا به حالشون؛ مطمئنم یه حالِ توپ پیدا کردن با شرکت توی این چالش. اونایی هم که شرکت نکردن همین الان فریاد «وا حسرتا» سر بدن. یالّا. آفرین. توی این چالش تعداد 35نفر شرکت کردن. از تک تک شون ممنونیم و از تک تک کسایی که شرکت نکردن ولی همراهی کردن هم ممنونیم. اصلا چرا خساست؟ از اونایی که نه شرکت کردن و نه همراهی هم ممنونیم! جهنم و ضرر، از اونایی که هی رای مخالف میدن هم ممنونیم. میخواین حالا که همگی با هم دور هم جمع شدیم از دولت تدبیر و امید هم بابت زحماتش تشکر کنیم؟ خب از پشت صحنه میگن خزش نکن دیگه.

خیلی خب. الوعده وفا. گفته بودیم که این چالش جایزه هم داره. جایزه مون البته به علت نداشتن اسپانسرِ قوی از نظر مادی اونقدر ارزشمند نیست ولی وقتی جنبۀ معنوی اون رو در نظر میگیرم اینقدر ارزشمنده که حد نداره. همینقدر کافیه که بگم خدا توی قران به این جایزۀ ما قسم خورده.

ما از هر کسی که توی چالش شرکت کرده یک تا سه نقاشی تحویل گرفتیم و اون یا اونها رو توی ایـــن وبلاگ به رای گیری گذاشتیم. شما عزیزان باید(میگم باید یعنی زوره!) برین توی این وبلاگ و از هر نقاشی ای که خوشتون اومد یه رای مثبت بهش بدین. در آخر هر پستی که بیشترین رأی رو آورد برنده است. لازم به ذکره که مهلت رأی گیری هم فقط و فقط سه روز هست. بنابراین رای گیری در روز 16 آذر ساعت 20:00 تموم میشه.

برای رای دادن هم طبق تصاویر زیر عمل کنین:

لیست تشکرها رو محدود میکنم به گندم بانو که از جیبشون برای وبلاگ بازی های وبلاگی مایه گذاشتن. مایه یعنی مایه تیله ها! و یک آشنای عزیز که هیچکس نمیدونه آقاست یا خانم. ما هم فقط میگیم یک آشنا. شما هم بگین یک آشنا. کسی پرسید کدوم آشنا بگین همون مرید شیخ ابو اسفنج. یک آشنای همه فن حریف هم زحمت قالب وبلاگ رو کشیدن و برای رای گیری آماده ش کردن.

در آخر هم:

باحال باشید :)

۴۲ نظر ۱۷ موافق ۲ مخالف
بلاگفان، یک نیروگاهِ غنی سازیِ لبخند، واقع در تنها جزیرۀ شادی در کلِ بلادِ بیان یا به عبارت بهتر سرزمینِ بیان هست. با ورود به این نیروگاه متعهد میشین که لبخند بزنین و با خروج از این نیروگاه متعهد میشین که تا ورود بعدی این لبخند رو حفظ کنین.
شعارمون رو هم حفظ کنین:
باحال باشید :)
HTML tutorial
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان