سلام.
خیلی وقته میخوام یه چیزی رو به مادرم بگم، ولی روم نمیشه. دیگه کم کم دارم بزرگ میشم، برای همین احساس میکنم دیگه این شرایط برام واقعا غیر قابل تحمله. هم سن و سالای من الان دو تا بچه دارن اونوقت من... . از شما میخوام که کمکم کنین. میخوام راهنماییم کنین که چطوری به مادرم بگم؟ چطوری ازش تقاضا کنم که برام یه پیوند ایجاد کنه؟ من واقعا بدون برقراری این پیوند یه جوری ام! همه وقتی میفهمن مسخرم میکنن. راستش تصمیم گرفتم که مورد پیوند رو بهتون نشون بدم. ببینید.
سلام.
شنیدم صغری خانمِ بلاگر پشت سر ما غیبت کردن! راسته؟ خب میگذریم.
با تهمت ناروا شروع کردم که کارِ زشتِ غیبت این مدتمون رو ماسمالی کنم.
ولی الان که فکر میکنم میبینم پشیمون بشم بهتره. پس حرفم رو پس میگیرم و یه عذرخواهیِ گنده خدمت تک تک تون عرض میکنم.
به جان تک دخترِ نداشته اون آقایی که یک ملیون ازش طلب دارم بچه ها سخت مشغول تحصیل بودن! مخصوصا ابوالبلاگ که جزء اون حمارخوانای خفنه! شهروند خان هم که یه تور زحل گردی بهش خورده و اونجا داره کنار قمرهای خفنش کیف میکنه. البته تحصیل هم میکنه، ولی کیف بیشتر! خلاصه اینکه بچه ها بدجوری مشغول بودن. منِ اسفنج هم که کوچیکِ همه بلاگفانی های عزیز هم هستم، به جز چند مورد که از روی اجبار رفتم نونوایی، بقیه اوقات رو یا دکتر بودم یا تو خونه به حالت درازکش در حال استراحت!
خلاصه اینکه اصلا فضای فعالیت نبود. دعا کنین هم دانشجوها موفق باشن و هم همه مریض ها خوب بشن. ما هم بیشتر بتونیم در خدمتتون باشیم.
هم منتظر پست های باحال باشین(اگه خدا بخواد) و هم خودتون باحال.