این مطلب در رابطه با این پست از زیزیگولو نوشته شده. پیشنهاد میکنم قبل از مطالعۀ متن زیر، مطلب اصلی از زیزیگولو رو هم مطالعه کنید.
.
.
.
آوردهاند که روزی شیخ ابوالبلاگِ تِدیانیِ اصل _رضی الله عنه_ در کوچههای بلاد بیان گذر میکرد و مریدی عنان خر وی بگرفته بود. شیخ همچنان که طیِ طریق مینمود لرزشی در پردۀ صماخ خود حس کرد. پس رو به سوی مرید کرد و گفت: «تو را التفات بودی که چه کسی ندا داد؟» مرید گفت: «خیر یا شیخ، حقیر ندایی نشنید.» شیخ خِرسوار سرش را تکان داد و گفت: «از فرطِ خستگی توَهّم بر من مستولی گشته! صواب است که زود به محفل اُشیاخ درآییم.» مرید عنان خر محکمتر بگرفت و عزم محفل اشیاخ کرد. قدمی برنداشته بودند که لرزی دوباره بر پردۀ صماخِ شیخ افتاد! شیخ از خر فرود آمد و سمت وبلاگ «زیزیگولو» شد. گوش فرا داد و دید که زیزیگولو تک و تنها درون وبلاگ بنشسته و چونان که خُل گشته باشد با خود اختلاط مینمود!
شیخ یا الله گفت و داخل وبلاگ زیزیگولو شد. زیزیگولو که از ورود شیخ مطلع گشت شروع کرد به خواهش و تمنا که: «یا شیخ! تو را به آن دندانهای تیز و چنگالهای کریهات قسم، بیا و این ترم، مرا از پاس کردن «مراقبۀ مقدماتی» معاف گردان! تو را به ریشهای ابو اسفنج قسم، نام مرا از لیست آن درس حذف نما. درک کن که مرا بی حضورِ «بی مخاطب» در آن کلاس جایی نیست!»
شیخ خیلی سریع فهمید که «بی مخاطب»، شاگردی از جمله شاگردانِ وی است و زیزیگولو دلش بدو گرم است! لکن هیچ نگفت و از شدتِ هندی گشتنِ ماجرا، قطره اشکی بر گونهاش غلطید. زیزیگولو فریاد برآورد: «یا شیخ! چرا چیزی نمیگویی؟ مگر شکارچیان زبانت را خورده اند؟!» شیخ همچنان ساکت ماند و بی هیچ سخنی از درِ وبلاگ بیرون آمد و عزمِ محفل اُشیاخ کرد. و زیزیگولو گمان را بر این برد که شیخ، دلش به حالِ وی نسوخته و این سکوت، نشان از مخالفت شیخ داشت!
چونان که شیخ به محفل اشیاخ رسید، لیست شاگردانِ کلاس «مراقبۀ مقدماتی» را باز نمود و نام «بی مخاطب» را بدان اضافه نمود.
به روز نخستِ ترم، در میانِ خیلِ مریدان که در کلاس «مرابقۀ مقدماتی» حاضر شده بودند، زیزیگولو محزون در گوشهای کنج عزلت گزیده بود و سر در جیبِ خویش فرو برده بود. روایت است که از چشم راستِ وی، خون به بیرون ترشح میشد و چشم چپ وی نیز کاملا ذوب گشته بود.
اثنایی نگذشت که شیخ بر مریدان داخل گشت و بر جایگاه خویش، جلوس کرد و دفتر را برای حضور و غیاب باز نمود. بعد از دقایقی، شیخ نگاهِ خویش از دفتر برداشت و سر بر آورد و گفت:« بی مخاطب»! در همین لحظه، صدایی نحیف از انتهای کلاس برآمد که گفت:«حاضر»! زیزیگولو سر بالا بیاورد و به دنبال صدا گشت و بی مخاطب را دید. پس جیغی بنفش کشیده و خواست جامۀ خویش بدرد که چشمش به دیگر مریدان و شیخ افتاد و به همان جیغ و دست و هورا کفایت کرد!
سپس رو به سوی شیخ کرد و گفت: «یا شیخ، خدای تو را در بهشت کناد که مرا از این محنت و فراق رهانیدی.» شیخ همچون قبل، در پاسخِ زیزیگولو هیچ نگفت و سکوت پیشه کرد و زیزیگولو هرگز ندانست که علت سکوتِ شیخ در پاسخ گفتن به سخنان وی، بسته بودن نظرات وبلاگش است!