راضی به این حجم از آرایش نبودیم ها؛ فقط چند لحظه اومده بودیم خودتونو ببینیم D:
*در این حد کوتاه ینی :)) فقط بخاطرِ رفاهِ حالِ شما! به همین بیسکوییت مادر! ولی خب! از عمقِ ماجرا بی بهره نمونید که بسی کمر شکن است!
راضی به این حجم از آرایش نبودیم ها؛ فقط چند لحظه اومده بودیم خودتونو ببینیم D:
*در این حد کوتاه ینی :)) فقط بخاطرِ رفاهِ حالِ شما! به همین بیسکوییت مادر! ولی خب! از عمقِ ماجرا بی بهره نمونید که بسی کمر شکن است!
از آنجایی که این جانب ها، یا بهتر است بگویم این طرف ها، یا به عبارت دیگر این پهلو ها! یا بیایید فارسی تر حرف بزنیم، این اشخاص! ای بابا، غیر فارسی تر شد که! بگذریم.
از آنجایی که ما نسبت به مسائل جهان بی تفاوت نیستیم و آرزو داریم تا یک روز از سرتاسر دنیا بیایند و وبلاگ ما را دنبال کنند، این تصمیم را گرفتیم تا یک پست در رابطه با سیاست بگذاریم.
البته یک هدف دیگر هم از گذاشتن این پست داشتیم، هدفمان هم این بود که بگوییم: « آی نفس کش! کی میتونه بیاد در نیروگاه ما رو گِل بگیره؟!» بله. (الان فهمیدید دنبال شر میگردیم یا بیشتر توضیح بدهم؟)
+ توی این پست یک نکتۀ خیلی خیلی ظریف گنجونده شده. اگه کسی کشفش کرد بهم بگه. لازمه بگم این نکتۀ ظریف یک ابراز احساسات به ترامپ هست. خیلی خیلی خیلی ظریفه ها!
کنارم مینشیند و زل میزند به کتاب «مبانیِ اقتصاد» در دستم.
میپرسد:«دانشجویی؟»
یک جوری می شوم! تا به حال کسی این سوال را از من نپرسیده بود. حتی مشابهاش را هم نپرسیده بودند.
مثلا کسی تا به حال ازم نپرسیدهاست که «دانش آموزی؟» یا مثلاً «دبیرستانیای؟»
انگار دانشجوها گونهای از موجودات نایاب هستند که به محض ورود به دانشگاه، دچار دگردیسی شده، یک سری صفات ثانویه پیدا میکنند که سیگنال میزند به سمت چشمانِ خلق الله! و در ادامه هم آنها را مجبور میکند که زبان بچرخانند و از فرضیۀشان اطمینان حاصل کنند!
انگشتم را میگذارم لای صفحۀ چهارده کتاب و کتاب را میبندم. دماغم را بالا میکشم و میگویم: «بله حاجآقا»
سری به نشانۀ تایید یا شاید هم تحسین تکان میدهد و میگوید:«احسنت، احسنت! بگو بینم ترم چندی؟»
شرمم میشود بگویم ترمِ یکی هستم! بیمروّت ها، سرِ ترمک بودن و قضایای مربوطهاش، آنقدر ما را ترسانده و اذیت کردهاند که از بازگو کردنش، مثل «چی» میترسیم. جوابش را می دهم.
-احسنت! کلاساتونم لابد مختلطه!
از تمام ویژگیهای دانشگاه، همین اختلاطِ مونث و مذکرش را حائز اهمیتِ لازم جهتِ پرسش دانستهبود.
میگویم:«بله. مختلطیم. پونزده تا دختر، پونزده تا پسر»
بدون این که درباره ی تعداد دخترهای کلاس بپرسد، تعداد را میگویم مشخص بود که سوال بعدیش همین است.
نیشخندی می زند. صورتش را به گوشم نزدیک میکند و با صدایی آرام تر از قبل، می گوید:«پس خوب حال میکنین با هم کلاسیاتون!»
همانطور که سرش را دور میکند، بیصدا می خندد.
نمی دانم از «حال کردن» چه منظوری داشت ولی قطعاً منظورش تبادل علم و رایزنی با افراد غیر همجنس نیست!
این چندمین موردی است که شخصی به اختلاطِ فضای دانشگاه، اشاراتِ وسیع و البته منظوردار می کند.
گویا برخی (شما بخوانید: بیشتر از برخی) از هموطنان، دانشجوی تازه وارد را، در قالبِ پستانداری جسور می بینند که تازه به بلوغ رسیده و دربهدر به دنبال جفتگیری در فضای باز دانشگاه است!
چیزی مانند شیر های جوانِ آفریقاییِ توی مستندها یا شترهای صحرای عربستان یا حتی خرگوش های تَبَت
اتوبوس بالاخره میایستد.
از پله هایش پایین میآیم؛ در حالیکه گرمایی شدید روی صورتم حس میکنم. هوا سوز دارد. انگشت اشاره ام لای صفحۀ چهارده کتاب مبانی اقتصاد، جا مانده است.
+ خیلی ها برای چالش اعلام آمادگی کردن ولی هنوز هیچ اقدامی نکردن. زودتر دست بجنبونین. روز پنج شنبه براتون یه سورپرایز داریم. هرچه زودتر تصاویر رو منتشر کنین بهتره.
باحال باشید :)
سلام. یه چالش براتون تدارک دیدیم با عنوان «گوگولی بلاگر».
عرضم به حضور انورتون که اول یه خورده به اسم چالش یعنی «گوگولی بلاگر» دقت کنید. چی میبینین توش؟! چیزی نمیبینین؟! خب اشکالی نداره. چون خودمون هم چیزی نمیبینیم. ولی خب این چالش لایه های بسیار زیادی داره که میشکافمش براتون.
قرار بر اینه که یه مدت هر بلاگری که اسم این چالش رو میشنوه خیلی سریع و چُست و چابک (مخصوصا چُست) بره سراغ مامان جونش و بهش بگه: «مامان یه عکس از اون وقتایی که نی نی بودم بهم بده» و از مادر گرامی یه عکس از دوران پسا به دنیا آمدگی و پیشا کودکی بگیره. بعد این تصویر رو توی وبلاگش با عنوان «چالش گوگولی بلاگر» قرار بده لینک پست رو هم بده بهمون البته.
نبینم باز یکی از دهه هشتادی های عزیزمون عکس سونوگرافی بفرسته برامون ها! یا مثلا دهه شصتی های گرامی عکس سی سالگی بفرستن.
نکته بعدی هم اینکه هدف از این چالش رو باید براتون بشکافم. ما اهداف خیلی خیلی خوبی داریم. هدف اولمون که همون شعار همیشگی مون یعنی «باحال باشید :)» هست. هدف دوم ایجاد یک نوع اتحاد هست. یک اتحاد درون بلاگی. هدف سوم هم تهیۀ یک آرشیو خیلی باحال از عکسای بلاگر هاست. این هدف آخری خیلی باحاله برای همین یه خورده توضیح بیشتر میدم.
ما میخوایم این عکس ها رو جمع کنیم و باهاشون یک عکس واحد به صورت موزاییکی بسازیم و در نهایت این تصویر رو توی وب قرار بدیم تا هر بلاگر این تصویر رو داشته باشه. یه عکس بزرگ که عکس همۀ بلاگرها توش هست.
در ضمن، یه هدف دیگه هم داریم که نمیگم. ولی اگه یه کم دقت کنین بعدا خودتون میفهمین.
خب. از خودمون شروع میکنم.
باحال باشید :)
از حس و حال عاشقانه و هوای دونفره و شارشِ عشق و رمانتیکیشنِ پاییز، به ما فقط تخلیه محتوایِ دماغ (از شرح و شکافیدنِ محتوا معذورم) و دستمال کاغذی و استامینوفِن و پینیسیلینش رسید!
ینی لعنت خدایگانِ هندو بر اونایی که دارن عشق و حالِ دونفرِ میکنن تو این هوا! کوفتتون بشه هیییع! از دماغتون در بیاد اصن! همونجور که دونفره عشق و حال میکنین زیر بارون، سرما بخورین با هم برین پینیسیلین هم بخورین!
حسودم شوهر عمه تونِ!
والاع ب خدا!
ما اینجا از فرطِ بالاکشیدنِ دماغ، رنگِ چشممون متمایل به سبز شده و حبابِ بینی میترکونیم، ملت زیر بارون دست همو گرفتن و لاو میترکونن!
آیا این عدالت است؟
نه مرگِ تِد! دوربین تو تخمِ چشمِ منو بگیر! این عدالت است؟؟؟
آورده اند که روزی شیخ باب اسفنجی بلاگفانی به خرقۀ درویشان مستتر گشته و عنان خر را بگرفته و در کوچه های بلاگِ بیان گذر میکرد.
تو چشمات کهکشون داری؛ولی!من که فضانورد نیستم؛پس
غرقِ سیاهیِ سیاه چاله ی چشماتم که اینجوری کَف کردم!
پ ن:چیه؟چرا اینجوری نگاه میکنین؟؟
مگه الاغا دل ندارن؟؟؟
هان؟
سلام. اولین پست رو اختصاص میدیم به سر دادن شعارهای تبلیغاتی و بیان آرمان هامون. اصلا هدف ما از تاسیس این نیروگاه غنی سازی چی بوده؟! خب معلومه؛ غنی سازی لبخند های شما. خب مگه میشه به زور کسی رو خندوند؟ نه که نمیشه. خب چیکار میکنیم پس؟ الان توضیح میدم. ما توی نیروگاهمون کارهایی رو انجام میدیم که شما خواه ناخواه میخندین. مثلا، اون دخترخانمی که از دزدیده شدن پاستیلش توسط پسرعموی «وحشی»ش شاکی بود و توی پست تهدید به خودکشی همراه نهنگ های اقیانوس اطلس کرده بود رو وارد نیروگاه میکنیم، یه دونه پاستیل خرسی پنج هزار تومنی بهش میدیم، بعد میفرستیمش بیرون. خب پرواضحه که هر دو طرف به هدفمون رسیدیم. یا مثلا اون آقاپسری که از قهر کردن نامزدش! شاکی بود رو میاریم تو نیروگاه، چند روز باهاش پیامک بازی میکنیم و جای خالی نامزدش رو براش پر میکنیم. بعدش هم با شادی از نیروگاه پرتش میکنیم... ببخشید راهنماییش میکنیم بیرون. هزار تا مثال دیگه میتونم بزنم و هزار راه دیگه هم میتونم بیان کنم. ولی اکتفا میکنم به همین جمله که: «بیاین تو نیروگاه ما دیگه دلتون نمیخواد برین بیرون. قول میدم مجبور میشیم پرتتون کنیم بیرون. اگه اینجوری نشد قول میدم دیگه باب اسفنجی نبینم.» میخوام اونقدر بخندیم که خنده هامون خار شه بره تو چشم اوباماشون! بعدشم خودم تضمین میکنم پای آرمان های نیروگاهمون وایستیم و اجازه ندیم بتن ریزی کنن نیروگاهمون رو.
باحال باشید :)
+در ابتدای مسیر و حرکتمون،به حمایت هاتون نیاز داریم!
لطف کنید وبلاگ رو تو وبلاگ هاتون معرفی کنید تا جمعمون بزرگتر و باحال تر شه!هرچی نباشه خنده و حالِ خوب،دسته جمعی بیشتر میچسبه.
قصد و نیت ما هم مشخصه!میخوایم باحال تر شیم : )