اوضاع یه جوریه که آدم میترسه بره صفحۀ «دربارۀ من» بعضی وبلاگها رو بخونه.
چند بار این کارو کردم کمر درد گرفتم!
یعنی یونان باستان این قدر فیلسوف نداشت که ما اینجا تو بلادِ بیان داریم.
اوضاع یه جوریه که آدم میترسه بره صفحۀ «دربارۀ من» بعضی وبلاگها رو بخونه.
چند بار این کارو کردم کمر درد گرفتم!
یعنی یونان باستان این قدر فیلسوف نداشت که ما اینجا تو بلادِ بیان داریم.
خب طی یک تصمیم خیلی اکشن ما نقاشی هایی رو که تا بدین لحظه برامون فرستاده شده رو گذاشتیم روی وبلاگ «بازی های وبلاگی» تا قابل نمایش باشن. اگرچه هنوز فرصت رای گیری نرسیده و رای گیری برای اون نقاشی ها فعال نیست. اما خب صلاح دیدیم که نقاشی هایی که تا حالا فرستاده شده رو به نمایش بذاریم. پس به نمایشگاه نقاشی ما سر بزنین و بازدید کنین ازش.
+راستی تا یادم نرفته بگم که مهلت ارسال آثار خیلی خفن تون برای ما هم طبق قرارمون تا روز 13 آذر ساعت 20:00 هست که از همون لحظۀ پایان رای گیری شروع میشه. در مورد رای گیری بعدا توضیحات رو ارائه میکنم منتهی شما بدونین که فرصت همینقدره. پس دست بجنبونین.
++ یه چیزی هم اون انتهای دوازدهم مونده بگم: جانِ من اونی که میاد به پست هامون رای منفی میده بیاد خودش رو معرفی کنه بفهمم کیه حداقل! قول میدم باهات کاری نداشته باشم. بیا بگو کی هستی فقط. بعدشم ازت دلیل میپرسم دلیلت رو هم بگو بعدش هم خرخره تو میجوم بعدش هم مراسم سوم و هفتمت رو برگزار میکنم و بعدش.... . این قصه سر دراز دارد. فقط بیا بگو کی هستی!
خوب نیست آدم انگلیسی بلد نباشد. فارسی یادتان رفت، رفت، اما انگلیسی را بجویید حتی اگر در آمریکای جنایتکار باشد یا اروپای خیانتکار و یا هر جهنم درهای!
چند روز پیش هوس کردم سری به چایخانه سنتیِ چهارباغ بزنم. چون کارهای من غیرِ کار آدمیزاد است، دست به این کار شنیع زدم، شما سعی کنید از این کارهای خبیثانه انجام ندهید.
طبق قول «اگه هوسه، یه بار بسه»، به خواهش نفسم عمل کرده و نیت کردم بعد از مدتها قلیانی بکشم و صفایی به ریه بدهم. وارد چایخانه شدم. به آقایی که همان اول یک «بفرماین» تحویلم داده بود، گفتم: «یه قلیون به انتخابی خودیدون بیذارین.» با مهربانی پاسخم داد: «سَبُک باشِد یا سنگین؟»» سنگین میکشیدم، مطمئناً تا خانه تلوتلو میخوردم، گفتم: «سَبُک باشِد دادا.» فریاد زد: «ممده دادا! یه پرتقال...» ممده که گفت: «رو چِشَم»، من در منتهیالیه چایخانه، روی تختی جاخوش کرده بودم.
حلقههای دود، یکی پس از دیگری از دهانم خارج میشد و تهمانده دودهای کنار دستی از لابلای آنها عبور میکرد. بلبشویی بود این آخر محفل از دود! از زیر و بم دود، دو عدد بادامِ بوداده در وسط یک دایره به چشمم خورد. دیدم یک خارجکی چشم بادامی کنارم نشسته و از زغالِ سر قلیان عکس میگیرد. خواستم سر صحبت را باز کنم و باهاش عکس بگیرم. تمام کشوهای حاوی لغات خارجکی مغزم را که بیرون کشیدم، هشت تا کلمه و یک جمله انگلیسی یافت کردم. «hello» و «thank you» و «ok» را که هر بنی بشری بلد است، «good» را هم که از فیلمهای هالیوودی یاد گرفته بودم. «bad» هم که اگر هممعنی با «بد» خودمان نبود، نمیدانستم و «hand» و «head» را هم که از فوتبال دارم. یک جمله هم بود که این اوایل کار، به کار نمیآمد. میماند «photo» که اصلاً به همین نیت وارد عمل شده بودم.
آرام با پاییدن اطراف به چشم بادامی گفتم: «هِلو!» جواب داد. گفتم: «ببخشیندا، شوما ژاپنی یا چینی یا کُرِی؟» هم وطنِ تخت کناری پوزخندی زد و جملهای انگلیسی بلغور کرد که من نفهمیدم! خارجکیِ چشم بادامی اما سریع جوابش داد: «Japan»
سر تکان دادم: «اوه، ژاپن!... اونوقت ژاپن گودِس یا ایران؟» باز یارو که فهمید پشیزی انگلیسی حالیم نیست، خندید و رو کرد به توریست ژاپنی و گفت: «Japan is good or Iran?» پاسخش داد: «good، good!» گفتم: «باریکِلّا! میگِد هر دوتاش گودِس، آما ایران گودتِرِسا!» بالاخره حرف دلم را زدم و گفتم: «اجازه میفرماین یه فوتو با هم بیگیریم؟» متوجه شد و جواب داد: «اوه، فوتو، یس...»
گوشی را به همان فرد تخت کناری که نیشش تا بناگوش باز بود سپردم و دست گذاشتم روی شانههای توریست ژاپنی و گفتم: «بیزحمِت شومام هَندیدونا بیذارین رو شونا من.» سر تکان داد و گفت:«photo!» گفتم: «نه؛ میگم هندیدونا... ولش کونین، هَندی من فقط رو شونه شوما باشِد کافیِس!»
هَندم را گذاشتم روی شانههای توریست و با صدای «چیلیک»، تنکیویی گفتم و رفتم روی تخت خودم. خندههای هموطن عذابم میداد و در دل خودم را لعنت میکردم که چطور دامنۀ لغات انگلیسیام را افزایش ندادم که با این فضاحت روبرو نشوم. این خندهها که بیش از حد فشار آورد و سه، چهار لغت باقیمانده که دیگر به کارم نیامد، بیخیال الباقی حلقههای دود شدم و برخواستم و گفتم: «Nice to meet you!» جواب که داد، حساب کردم و الفرار!
همه این کلمات را روی صفحۀ بلاگفان ریختم و با درآمیختن آنها، تار و پود این مطلب را در هم تنیدم که بگویم: «زبان انگلیسی را فرا بگیرید که حتی موقع کشیدن قلیان هم به کارتان میآید!» یک کلام: «اطلبو الانگلیسی ولو بالقهوهخانه، اصلاً ولو بالجّاپون!»
-----------------------------------------------------------
این مطلب توسط استاد عزیزم «میرزا» نوشته شده. ازشون ممنونم.
یه چند روزی نیستیم. تو این روزا دعا برای ما فراموشتون نشه. التماس دعا.
وقتی که چالش رو شد و ملت فهمیدن قضیه از چه قراره، بعضی از افراد خیلی سریع دست به کار شدن و شروع کردن به کشیدنِ نقاشی و برامون فرستادن. حتما دیدین نقاشی هاشونو.
یکی از کسایی که خیلی سریع نقاشی ها رو کشید شخص من بودم. بعد از اینکه نقاشی مو کشیدم و گذاشتم توی وبلاگم رفتم سراغ دیدن نقاشی های بقیه. چشمتون روز بد نبینه. به یه واقعیت تلخ رسیدم:
دیروز داشتم با خودم فکر میکردم یه خورده خسته به نظر میاین، نه؟ رفتم از شهروند پرسیدم این بلاگفانیها چرا اینقدر خسته به نظر میان؟ گفت چالشِ خونِشون کم شده! شستم خبردار شد و خیلی سریع با بچهها نشستیم به مشورت کردن و یه چالش خیلی خفن براتون راه انداختیم. اول از همه بگم شرکت توی این چالش از نون شب هم واجبتره. بر همگان هم واجبه ها!
خب اسم چالش هم که بر اساس اون چیزی که توی عنوان و پوستر دیدین، « فان کشون » هست. عه... عه... چیکار داری میکنی مرد حسابی؟ اون چاقو رو بذار کنار. بابا قراره بچۀ مردم رو بِکِشید! عه... عه... باز داری چیکار داری میکنی؟ نگفتم که بِکِشید که! دستِ بیچاره رو کَندید. قراره بچۀ مردم رو نقاشی کنین. آره. نقاشی.
+ آقا اجازه میشه بیشتر توضیح بدین؟
_ چرا نشه گلم؟ الان میگم: خب شما میاین و یک الی سه تا بلاگر رو انتخاب میکنین.(دقت کنین فقط بلاگر باشن) بعد توی دیدگاههای همین مطلب، اسامیشون رو اعلام میکنین. بعد یک خورده فکر میکنین، بعد هم نقاشی میکشین. حالا چگونگی مسئله رو میگم بهتون. ببینید، قراره هر شخص، تصورات خودش از بلاگر یا بلاگرهایی که انتخاب میکنه رو نقاشی کنه. حالا این تصورات یعنی چی؟ یعنی مثلا شما اگر از ابو اسفنجِ بلاگفانی یک شخص لاغر مردنی و مریض احوال رو توی ذهنتون تصور کردین، یه دونه آدم شبیه سیخ کبریت و به حالت دراز کش و سرم به دست نقاشی میکنین! دقت کنین که قرار نیست نقاشیها از حالت انسان خارج بشن ها! نبینم رفتین باز به جایِ ابو اسفنج یه اسفنج دریایی کشیدین ها! تصوراتتون رو با یک کم اغراق نقاشی کنین. چطور نقاشی کنین؟ دو تا راه داره. اول اینکه برین مدادرنگیهای آبجی یا داداش کوچیکه تونو قرض بگیرین و شروع کنین نقاشی کردن و بعد ازش عکس بگیرین و بذارین تو وبلاگتون. دوم هم اینکه خودتون بشینین مثل یه آدم مستقل، با برنامۀ paint توی رایانه تون نقاشی کنین.
نکته: همه نقاشِ حرفهای نیستن و این چالش یک مسابقه در سطح بینالمللی نیست! پس اگه نقاشیتون چیزی در حد فاجعه است هم بد به دلتون راه ندین و شرکت کنین. ما هم بهتر از شما نیستیم. هدف تنها و تنها خندیدنه. پس تا میتونین خندهدار بکشین.
نکته: هر بلاگر تنها توسط سه بلاگر دیگه میتونه نقاشی بشه. لذا ما این پست رو هرچند وقت یک بار بهروزرسانی میکنیم و کسایی که ظرفیتشون پر میشه رو اعلام میکنیم توی خودِ پست. پس خواستین کسی رو انتخاب کنین واسه کشیدن، اول به اسامی کسایی که ظرفیتشون پر شده یه نگاهی بندازین و بعد شخص مورد نظر رو انتخاب کنین.
نکته: اگه از بلاگفانی بودنتون راضی هستین، به بلاگفانی شدن بقیه هم کمک کنین و در گسترش این چالش کوتاهی نورزید و هرچقدر میتونید ملت رو به این چالش دعوت کنید.
نکته: حتما هم میدونین هدف مون چیه؟ هرچقدر افراد بیشتری توی این چالش شرکت کنن پول بیشتری به حسابهای ما توی بانک های سوئیس واریز میشه و بعد از چند وقت میتونیم بریم هاوایی یا تایلند شلوارک بپوشیم و جوج بزنیم با نوشابه!
این چالش به مدت 10 روز برگزار میشه و کسایی که شرکت میکنن خواهشا لینک پستی که نقاشی ها رو گذاشتن رو به ما بدن. حتما بدن ها! چون جایزه هم داریم. نحوۀ رای گیری هم متعاقبا اعلام میشه.
باحال باشید :)
پ.ن: کسانی که ظرفیت شون پر شده و کسی دیگه نمیتونه انتخابشون کنه:
1. خانم پرتقال دیوانه.
2. آقای سناتور تِد.
3. خانم بهار پاتریکیان.
4. خانم یا فاطمۀ زهرا (سلام الله علیها) یا من یک دختر مسلمان هستم.
5. آقای مترسک
شیخ ما _ ابو البلاگِ تِدیانیِ اصل (رضی الله عنه) _ را گفتند: «پاتریکة السلطنه، درِ وبلاگ بسته و از بلادِ بیان محو گشته!» گفت: «محال است. پاتریکة السلطنه به سانِ کشِ شلوار کردیِ باب اسفنجی، چه یسار رود، چه یمین، چه کانادا رود، چه گینۀ استواییِ نو، باز آید به بلادِ بیان غم مخورید.»
گفتند: «این تو به موت دچار شوی از آن تو به موت دچار شوی ها نیست! اگر مریدان، شما را هِشتند، سری به بلاگش بزنید.» شیخ پس از کمی تأمل دستی به ریش کشید و عنان خَر بگرفت و عزمِ «آسوده بخواب، پاتریکة السلطنه تا بوق هاپو خواب است»* کرد. به وبلاگ پاتریکة السلطنه که رسید، از دیدنِ عریضهای روی زمین متعجب شد! آن را برداشت، ببویید و ببوسید و بر دیده نهاد. سپس خواندن بیاغازید:
به نام خالق باب اسفنجی
خاب! حال که این عریضه را مینگارم، زیرِ درختِ نارگیلی در جزیرۀ هالۀ استوایی پای در دامن آوردهام و یک پیت شربت آبلیمویِ بدون شکر در دست دارم که برای زنده ماندن هر از گاهی جرعهای از آن مینوشم. اینجا شکر نداریم، فقط نمک داریم و زردچوبه.
مرا هیچ التفات نیست که چرا به واسطۀ خوراندن مرگِ موش به یک گودزیلا بدین فلاکت اوفتادم همی. یا اینکه چرا دیگران مرا حمارخوانِ موذی خطاب میکنند خاب؟! به جانِ باب اسفنجیام همیشه کاملا اتفاقی و به شکل قاموسی در جلسۀ امتحان شرکت میکردم و نمرۀ 19.75 میگرفتم!
بی شک اینجا شکنجه گاهیست که هر روزِ هفته در آن به یک نحو طی میشود. صبحها همیشه صبحِ شنبه است و غروبها همیشه غروبِ جمعه! در این بلادِ خطیر هر روز، صبحها آزمون قلمچی میدهم و عصرها کوییز زبان! پدر هم نیست که بیاید و کمی آموزگار را تهدید نماید و کار من را آسان! هعی روزگار! اینجا لاکهایم را نیز ضبط نمودهاند و تنها راهِ زیبا نمودن ناخنها فقط سیاه کردن شان با زغال است. دامادمان هم نیست که بیاید و برایم نسخهای بپیچد و چند روزی از آزمون و کلاسها برهاندم!
اینها همه به کنار، خاب؟ میتوان با کمی جهد و تلاش تحملشان نمود. لیک... لیک... لیک اینجا همه هالهاند! این مصیبت را دگر کجایِ پانکراسم نِهَم؟! یمین را مینگرم، یک هاله. یسار را مینگرم، یک هاله. شمال را مینگرم یک هاله، جنوب را مینگرم، یک هاله! یکیشان همیشه نمرات بیستاش را به من مینمایاند. یکیشان همیشه مسائلی را طرح مینماید که مرا توانِ پاسخگویی به آنها نیست و همیشه بر عجزِ من پوزخندی میزند و میگذرد! یکی دیگرشان در مکتب وسطِ درسی که یاد ندارمش میپرسد آیا چیزی میفهمی؟ و پس از پاسخ منفیِ من مرا آمیب خطاب کرده و تاسف میخورد. هالهای هم هست که از فجر تا پاسی از شب همینطور پوکرفیس مرا مینگرد. هماینک هالهای انتظار مرا میکشد که بروم و رخت چرکهایش را بشویم. ددابظ خاب!
شیخ ما پس از خواندن آن عریضۀ سرگشوده گریبان چاکید و نعرهها بزد و در دم جان داد.
--------------------------------------------------------------------
* ترجمۀ بلاگفانیِ عنوان وبلاگ پاتریکة السلطنه