اهدای بِنصِر، اهدای زندگی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

فلاسفۀ بلاد

اوضاع یه جوریه که آدم میترسه بره صفحۀ «دربارۀ من» بعضی وبلاگها رو بخونه.
چند بار این کارو کردم کمر درد گرفتم!
یعنی یونان باستان این قدر فیلسوف نداشت که ما اینجا تو بلادِ بیان داریم.

۴۴ نظر ۲۱ موافق ۶ مخالف

اصفهانگلیسی

خوب نیست آدم انگلیسی بلد نباشد. فارسی یادتان رفت، رفت، اما انگلیسی را بجویید حتی اگر در آمریکای جنایت‌کار باشد یا اروپای خیانت‌کار و یا هر جهنم دره‌ای!
چند روز پیش هوس کردم سری به چای‌خانه سنتیِ چهارباغ بزنم. چون کارهای من غیرِ کار آدمیزاد است، دست به این کار شنیع زدم، شما سعی کنید از این کارهای خبیثانه انجام ندهید.
طبق قول «اگه هوسه، یه بار بسه»، به خواهش نفسم عمل کرده و نیت کردم بعد از مدت‌ها قلیانی بکشم و صفایی به ریه بدهم. وارد چای‌خانه شدم. به آقایی که همان اول یک «بفرماین» تحویلم داده بود، گفتم: «یه قلیون به انتخابی خودیدون بیذارین.» با مهربانی پاسخم داد: «سَبُک باشِد یا سنگین؟»» سنگین می‌کشیدم، مطمئناً تا خانه تلو‌تلو می‌خوردم، گفتم: «سَبُک باشِد دادا.» فریاد زد: «ممده دادا! یه پرتقال...» ممده که گفت: «رو چِشَم»، من در منتهی‌الیه چای‌خانه، روی تختی جاخوش کرده بودم.
حلقه‌های دود، یکی پس از دیگری از دهانم خارج می‌شد و ته‌مانده دودهای کنار دستی از لابلای آن‌ها عبور می‌کرد. بلبشویی بود این آخر محفل از دود! از زیر و بم دود، دو عدد بادامِ بوداده در وسط یک دایره به چشمم خورد. دیدم یک خارجکی چشم بادامی کنارم نشسته و از زغالِ سر قلیان عکس می‌گیرد. خواستم سر صحبت را باز کنم و باهاش عکس بگیرم. تمام کشوهای حاوی لغات خارجکی مغزم را که بیرون کشیدم، هشت تا کلمه و یک جمله انگلیسی یافت کردم. «hello» و «thank you» و «ok» را که هر بنی بشری بلد است، «good» را هم که از فیلم‌های هالیوودی یاد گرفته بودم. «bad» هم که اگر هم‌معنی با «بد» خودمان نبود، نمی‌دانستم و «hand» و «head» را هم که از فوتبال دارم. یک جمله هم بود که این اوایل کار، به کار نمی‌آمد. می‌ماند «photo» که اصلاً به همین نیت وارد عمل شده بودم.
آرام با پاییدن اطراف به چشم بادامی گفتم: «هِلو!» جواب داد. گفتم: «ببخشیندا، شوما ژاپنی یا چینی یا کُرِی؟» هم وطنِ تخت کناری پوزخندی زد و جمله‌ای انگلیسی بلغور کرد که من نفهمیدم! خارجکیِ چشم بادامی اما سریع جوابش داد: «Japan»
سر تکان دادم: «اوه، ژاپن!... اون‌وقت ژاپن گودِس یا ایران؟» باز یارو که فهمید پشیزی انگلیسی حالیم نیست، خندید و رو کرد به توریست ژاپنی و گفت: «Japan is good or Iran?» پاسخش داد: «good، good!» گفتم: «باریکِلّا! میگِد هر دوتاش گودِس، آما ایران گودتِرِسا!» بالاخره حرف دلم را زدم و گفتم: «اجازه می‌فرماین یه فوتو با هم بیگیریم؟» متوجه شد و جواب داد: «اوه، فوتو، یس...»
گوشی را به همان فرد تخت کناری که نیشش تا بناگوش باز بود سپردم و دست گذاشتم روی شانه‌های توریست ژاپنی و گفتم: «بی‌زحمِت شومام هَندیدونا بیذارین رو شونا من.» سر تکان داد و گفت:«photo!» گفتم: «نه؛ میگم هندیدونا... ولش کونین، هَندی من فقط رو شونه شوما باشِد کافیِس!»
هَندم را گذاشتم روی شانه‌های توریست و با صدای «چیلیک»، تنکیویی گفتم و رفتم روی تخت خودم. خنده‌های هم‌وطن عذابم می‌داد و در دل خودم را لعنت می‌کردم که چطور دامنۀ لغات انگلیسی‌ام را افزایش ندادم که با این فضاحت روبرو نشوم. این خنده‌ها که بیش از حد فشار آورد و سه، چهار لغت باقیمانده که دیگر به کارم نیامد، بی‌خیال الباقی حلقه‌های دود شدم و برخواستم و گفتم: «Nice to meet you!» جواب که داد، حساب کردم و الفرار!
همه این کلمات را روی صفحۀ بلاگفان ریختم و با درآمیختن آن‌ها، تار و پود این مطلب را در هم تنیدم که بگویم: «زبان انگلیسی را فرا بگیرید که حتی موقع کشیدن قلیان هم به کارتان می‌آید!» یک کلام: «اطلبو الانگلیسی ولو بالقهوه‌خانه، اصلاً ولو بالجّاپون!»

-----------------------------------------------------------

این مطلب توسط استاد عزیزم «میرزا» نوشته شده. ازشون ممنونم.

یه چند روزی نیستیم. تو این روزا دعا برای ما فراموشتون نشه. التماس دعا.

۹۶ نظر ۲۳ موافق ۳ مخالف

پاتریکة السلطنه در تبعید


شیخ ما _ ابو البلاگِ تِدیانیِ اصل (رضی الله عنه) _ را گفتند: «پاتریکة السلطنه، درِ وبلاگ بسته و از بلادِ بیان محو گشته!» گفت: «محال است. پاتریکة السلطنه به سانِ کشِ شلوار کردیِ باب اسفنجی، چه یسار رود، چه یمین، چه کانادا رود، چه گینۀ استواییِ نو، باز آید به بلادِ بیان غم مخورید.»

گفتند: «این تو به موت دچار شوی از آن تو به موت دچار شوی ها نیست! اگر مریدان، شما را هِشتند، سری به بلاگش بزنید.» شیخ پس از کمی تأمل دستی به ریش کشید و عنان خَر بگرفت و عزمِ «آسوده بخواب، پاتریکة السلطنه تا بوق هاپو خواب است»* کرد. به وبلاگ پاتریکة السلطنه که رسید، از دیدنِ عریضه‌ای روی زمین متعجب شد! آن را برداشت، ببویید و ببوسید و بر دیده نهاد. سپس خواندن بیاغازید:

 

به نام خالق باب اسفنجی

خاب! حال که این عریضه را مینگارم، زیرِ درختِ نارگیلی در جزیرۀ هالۀ استوایی پای در دامن آورده‌ام و یک پیت شربت آبلیمویِ بدون شکر در دست دارم که برای زنده ماندن هر از گاهی جرعه‌ای از آن می‌نوشم. اینجا شکر نداریم، فقط نمک داریم و زردچوبه.

مرا هیچ التفات نیست که چرا به واسطۀ خوراندن مرگِ موش به یک گودزیلا بدین فلاکت اوفتادم همی. یا اینکه چرا دیگران مرا حمارخوانِ موذی خطاب میکنند خاب؟! به جانِ باب اسفنجی‌ام همیشه کاملا اتفاقی و به شکل قاموسی در جلسۀ امتحان شرکت میکردم و نمرۀ 19.75 میگرفتم!

بی شک اینجا شکنجه گاهی‌ست که هر روزِ هفته در آن به یک نحو طی میشود. صبح‌ها همیشه صبحِ شنبه است و غروب‌ها همیشه غروبِ جمعه! در این بلادِ خطیر هر روز، صبح‌ها آزمون قلمچی میدهم و عصرها کوییز زبان! پدر هم نیست که بیاید و کمی آموزگار را تهدید نماید و کار من را آسان! هعی روزگار! اینجا لاک‌هایم را نیز ضبط نموده‌اند و تنها راهِ زیبا نمودن ناخن‌ها فقط سیاه کردن شان با زغال است. دامادمان هم نیست که بیاید و برایم نسخه‌ای بپیچد و چند روزی از آزمون و کلاس‌ها برهاندم!

این‌ها همه به کنار، خاب؟ میتوان با کمی جهد و تلاش تحمل‌شان نمود. لیک... لیک... لیک اینجا همه هاله‌اند! این مصیبت را دگر کجایِ پانکراسم نِهَم؟! یمین را مینگرم، یک هاله. یسار را مینگرم، یک هاله. شمال را مینگرم یک هاله، جنوب را مینگرم، یک هاله! یکی‌شان همیشه نمرات بیست‌اش را به من مینمایاند. یکی‌شان همیشه مسائلی را طرح مینماید که مرا توانِ پاسخگویی به آن‌ها نیست و همیشه بر عجزِ من پوزخندی میزند و میگذرد! یکی دیگرشان در مکتب وسطِ درسی که یاد ندارمش میپرسد آیا چیزی میفهمی؟ و پس از پاسخ منفیِ من مرا آمیب خطاب کرده و تاسف میخورد. هاله‌ای هم هست که از فجر تا پاسی از شب همینطور پوکرفیس مرا مینگرد. هم‌اینک هاله‌ای انتظار مرا می‌کشد که بروم و رخت چرک‌هایش را بشویم. ددابظ خاب!



شیخ ما پس از خواندن آن عریضۀ سرگشوده گریبان چاکید و نعره‌ها بزد و در دم جان داد.

--------------------------------------------------------------------

* ترجمۀ بلاگفانیِ عنوان وبلاگ پاتریکة السلطنه

۴۰ نظر ۲۱ موافق ۳ مخالف

یک آشنایِ همه فن حریف

سلام. توی دومین مطلب از سری مجموعه مطالب «سوژه جات» بدو بدو رفتیم سراغ این مطلب از یک آشنا.

« ابو اسفنج بلاگفانی مردی بود دنیا دیده و بس مجرّب و در خانه اش، از زیادت مریدان جایی برای سوزن افکندن نبود. روزی همراه با یکی از مریدان که «یک آشنا» نام داشت، از میانۀ بازار گذر میکرد که جمله مریدان گِردِ وی جمع گشتند و حاجات خود باز گفتند. یکی گفت: «یا شیخ، صنعت گری هستم بی آزار، چندیست کاسبی ام به رکود خورده.» شیخ گفت: « سهل است. یک آشنا را فرستم تا کاسبی ات را رونق بخشد. و دستی بر شانۀ یک آشنا کوفت.» یکی گفت: « شیخا، مرا باید که بُرجی ساخته و در آن نشینم. لیک داروغه مجوّز نمیدهد.» شیخ گفت: «باکی نیست. یک آشنا را فرستم تا از بهر تو مجوّز سِتانَد. و به تکرار بر شانۀ یک آشنا کوفت.» یکی گفت: « یا شیخ، مردمِ این بلاد را از شبکۀ جهانی اطلاعات هیچ بهره نیست.» شیخ گفت: « غم نیست. یک آشنا را فرستم تا این بلاد را شبکۀ جهانی اطلاعات کِشی کند. و باز بر شانۀ یک آشنا کوفت.» از دوردست ها مردی آواز سر داد: « یا شیخ، مرا مرضی اوفتاده بس مهلک.» شیخ گفت: « بُغرنج است، لیک یک آشنا فرستم تا مرضت را رفع کند. و باز هم بر شانۀ یک آشنا کوفت.»
مریدان یک به یک حاجات خود بازگفتند و شیخ یک به یک به تعداد مریدان بر شانۀ یک آشنا کوفت.
مریدان پس از طرح حاجات از گردِ آنها پراکنده گشتند و شیخ ماند و یک آشنا و دریایی از حاجاتِ مردمِ بلادِ بیان. شیخ باری دیگر بر شانۀ یک آشنا کوفت و گفت: «ای یک آشنا، بر توست رفع حاجات این مردمِ رنج دیده. امید است در اسرع وقت جمله حاجات را مرتفع گردانی.»
یک آشنا رو به شیخ کرد گفت: «یا شیخ، چقدر میکوفی بر این شانه؟! شانه ام را از جای کندی! در ضمن، مگر مردمِ بلاد خودشان دست و پای و چشم و گوش و بینی ندارند که من حاجات ایشان را مرتفع گردانم؟! مرا در حجرۀ پشمک بافیِ شیخ ابوالبلاگِ تِدیانیِ اصل حقوقیست بس نجومی به همراه بیمه و مزایا! چرا باید وقت خویش را با مشتی مردمِ مُستَخدِم* تلف کنم؟!»
شیخ که یک آشنا را مریدی موافق میدانست، پس از شنیدن این حروف از زبان یک آشنا کف بر لب آورد و نعره ها بزد و مُرد. »

-----------------------------------------
*مُستَخدِم = کسی که شخصی را برای انجام کاری استخدام میکند. که به اشتباه، در بین مردم به استخدام شونده معنا میشود.
+من واقعا نمیفهمم ما این همه داریم توی این حکایت ها میمیریم، چرا هنوز احساس زنده بودن داریم؟!
۲۵ نظر ۱۳ موافق ۰ مخالف

اشک هایِ غنی شده

بیایید دیگر نگران کم آبی نباشیم! فوقش میتوانیم بعدا در اقیانوس آرام که آن موقع خشک شده است دست در دست هم به صورت شرعی! بدهیم به مهر و بایستیم و هی بگرییم و هی بگرییم. تا دوباره بتوانیم اقیانوس را پر کنیم.

می‌گویید آب شور به چه درد می‌خورد؟ واضح است دیگر، با شیرین کردن اشک‌ها می‌توانیم از آن‌ها استفاده کنیم. با امکانات امروز هم می‌شود این کار را کرد چه رسد به آینده، پس نگران این مورد نباشید. 

خب حالا بیایید ببینیم از چه راهی می شود اشک ملت را در آورد:

می توان به جوان‌های ایرانی منتظر جواب کنکور گفت: «همه‌تان در رشته پزشکی قبول شده‌اید!» حالا چرا پزشکی؟! قضیه این است که من خیلی فوستفادانوس طور می گویم همه آن موقع رشته شان تجربیست. بله. پس آن موقع مطمئنم همه شان بشکه بشکه اشک شوق می‌ریزند یا مثلا می شود ملت را زد یا به کسانی که عاشقند ولی طرف مقابل‌شان حتی دوست‌شان هم ندارد الکی گفت طرف چراغ سبز نشان داده و این‌گونه شاهد اشک شوق آن‌ها ‌خواهیم بود یا حتی‌تر این‌که عزیزترین کسِ طرف را بکشیم تا گریه کند و اشک تحویل مان دهد. البته این آخری از اشک درآورها بعید است چون «منبع اشک بیشتر، زندگی بهتر!»

خلاصه که راه‌های مختلفی برای دراوردن اشک بقیه هست؛ پس بد به دل‌تان راه ندهید و تا می‌توانید آب هدر دهید که صرفه جویی هنر نمی‌باشد و جلوی خلاقیت و همدل و همفکر شدن ملتی را که یک نمونه‌اش الان دارد این متن را می‌نویسد می‌گیرد!

چپی! احتمالا تا الان حتما با خودتان گفته‌اید بعد که اقیانوس پر شد چگونه از آن بیرون بیاییم؟ نمیدانم! شاید محکوم به غرق شدن در کنار هم باشیم! یک چیزی مثل تایتان دو مثلا! پس اگر عاشق هستید می‌توانید از الان بروید دنبال تخته چوبی، تیوپی، چیزی بگردید تا با پیشکش کردن آن به عشق‌تان و غرق شدن خودتان، عشق‌تان را به او اثبات کنید! بلکم بعدش عشق‌تان را در برنامه ماه ته خیاری چیزی ببرند و او هم از فداکاری شما تعریف کند و خلاصه نامی نیک از شما به جا بماند. پس اگر در کل زندگی‌تان همواره مایه ننگ بودید این فرصت را نباید از دست بدهید.

پایینی! احتمالا علمای آن دوره هم حکم می‌دهند که گرفتاری ملت در اشک‌های‌شان نتیجه گناهان‌شان است و نه فراموشکاری و هول زدن‌شان که باعث شده یادشان برود تدبیری برای بیرون آمدن از آن جا بیندیشند؛ البته این خیلی هم خوب است چون باعث می شود ملت یاد گناهانشان بیافتند و توبه کنند تا اگر عمری باقی بود زندگی مفیدتری داشته باشند؛ هر چند اکثرشان مستعد این هستند که اگر زنده ماندند قول‌شان را بشکنند ولی کاچی به از هیچی.

-------------------------------------------------------------------------------

+ این مطلب توسط خانم فوفانو نوشته شده.

۹۹ نظر ۱۱ موافق ۰ مخالف

آقای نارنجی پوش، انارخاتون را قاپید!

اخبار زیر، در رابطه با این پست از دختر انار و توسط خانم فوفانو نوشته شده است.

عکس عروس و داماد و خلاقیت تغییرات هم زحمتِ خانم فوفانو بوده.

برای مشاهدۀ تصویر به صورت بزرگتر، روی تصویر کلیک کنید.



باحال باشید :)

۴۷ نظر ۱۵ موافق ۰ مخالف

مترسک ها آفلاین نمیشوند!

آن خِرسِ بیشۀ بیان، آن طنّاز فی سبیل الله، آن سلطان کُمدیِ داستان، شیخ ابوالبلاگِ تِدیانیِ اصل _ رضی الله عنه _ روزی سوار بر خرِ خویش از جنب کِشتزارِ بلاگستان گذر میکرد که بانگی برآمد: «گندما، آن موبایلی که خریدنش دغدغه ات گشته، سی پی یویی دارد چهار هسته ای، دوربینی پنج مگاپیکسلی و حافظه داخلی ای داغان! جنس بدنه اش را هم میشود با خودروی زِراید مقایسه نمود. تاچَش هم که به ضربِ «کَف مرغی» کار مینماید. باطری ای دارد نیم ساعتی و با احتمال انفجار! آیا رواست از برای این قطعه حلب یک و نیم میلیون دینار بسلفی؟! تو را به این کلاغِ هشتصد سالۀ روی شانه ام قسم، بیا و یک آیفون هفت بستان. اگر دیوانه ات نکرد مرا طَرد کن. رزولِیشِنی دارد 1334 در 750، دوربینی دارد 12 مگاپیکسل، 32 گیگ حافظۀ داخلی و قابل ارتقاء به 250 گیگ، باطری ای دوازده ساعتِ مداوم دوام آور! نگاهی به تاچش بیانداز، در بلاد کُفر به این نوع از تاچ، میگویند باقلوا!»

گندم پَسِ سرش را خاراند و پرسید: «رنگ صورتی هم دارد؟!»

مترسک  سیامک انصاری طور، به دوربینی که در دست اصغر فرهادی بود نگاه کرد و متغیّر و محزون و بی اعصاب، آهی کشید و گفت: «از دست تو یا گندم!». گندم با شنیدن آن آه سرد و این جملۀ محزون، خیلی سریع و سوت بلبلی زنان در افق محو شد.

شیخ پس از دیدن این صحنۀ کمابیش هندی، نرم و آهسته عزم خانقاهِ خویش کرد که دست بر قضا مترسک وی را دید و گفت: « یا شیخ، به کجا چنین شتابان؟! بیا اندکی زیر سایۀ این اژدها  تامل کن و خستگی را به در!» شیخ به ناچار زیر سایۀ اژدها رفت و گفت: «یا مترسک، نقش و نگارِ کیست بر روی تیشرتت؟!» مترسک گفت: «یا شیخ، استیو است دیگر! استیو جابز، رفیقِ شفیقِ روزهای بی کسیم! آن یگانه شاخِ عرصۀ تکنولوژی و سیبِ گاز زده.» شیخ همین که خواست نگاهش را به دوربینی که در دست اصغر بود بِزُلانَد (یعنی خیره کند)، مترسک شادمان ادامه داد: «راستی شیخ، تولدِ اولین خرس گریزلی در شمالِ شرقی جنگل های آریزونای شمالی را شادباش عرض میکنم. هرچه نباشد، عموزاده اید دیگر.»

شیخ، ناگاه کف برلب آورد و گریبان چاکیده و نعره ها بزد و در دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

تمت.

۵۴ نظر ۱۸ موافق ۲ مخالف

حالا که زحمت کشیدین، چرا این همه کم کشیدین؟!

راضی به این حجم از آرایش نبودیم ها؛ فقط چند لحظه اومده بودیم خودتونو ببینیم D:


*در این حد کوتاه ینی :)) فقط بخاطرِ رفاهِ حالِ شما! به همین بیسکوییت مادر! ولی خب! از عمقِ ماجرا بی بهره نمونید که بسی کمر شکن است!

۴۳ نظر ۱۲ موافق ۰ مخالف

نرهای آمادۀ جفت گیری + نکته ای درباره چالش

کنارم می‌نشیند و زل ‌می‌زند به کتاب «مبانیِ اقتصاد» در دستم.
می‌پرسد:«دانشجویی؟»
یک جوری می شوم! تا به حال کسی این سوال را از من نپرسیده بود. حتی مشابه‌اش را هم نپرسیده بودند.
مثلا کسی تا به حال ازم نپرسیده‌است که «دانش آموزی؟» یا مثلاً «دبیرستانی‌ای؟»
انگار دانشجوها گونه‌ای از موجودات نایاب هستند که به محض ورود به دانشگاه، دچار دگردیسی شده، یک سری صفات ثانویه پیدا می‌کنند که سیگنال می‌زند به سمت چشمانِ خلق الله! و در ادامه هم آن‌ها را مجبور می‌کند که زبان بچرخانند و از فرضیۀ‌شان اطمینان حاصل کنند!
انگشتم را میگذارم لای صفحۀ چهارده کتاب و کتاب را می‌بندم. دماغم را بالا می‌کشم و می‌گویم: «بله حاجآقا»
سری به نشانۀ تایید یا شاید هم تحسین تکان می‌دهد و می‌گوید:«احسنت، احسنت! بگو بینم ترم چندی؟»
شرمم می‌شود بگویم ترمِ یکی هستم! بی‌مروّت ها، سرِ ترمک بودن و قضایای مربوطه‌اش، آنقدر ما را ترسانده و اذیت کرده‌اند که از بازگو کردنش، مثل «چی» می‌ترسیم. جوابش را می دهم.
-احسنت! کلاساتونم لابد مختلطه!
از تمام ویژگی‌های دانشگاه، همین اختلاطِ مونث و مذکرش را حائز اهمیتِ لازم جهتِ پرسش دانسته‌بود.
می‌گویم:«بله. مختلطیم. پونزده تا دختر، پونزده تا پسر»
بدون این که درباره ی تعداد دخترهای کلاس بپرسد، تعداد را می‌گویم مشخص بود که سوال بعدی‌ش همین است.
نیشخندی می زند. صورتش را به گوشم نزدیک میکند و با صدایی آرام تر از قبل، می گوید:«پس خوب حال می‌کنین با هم کلاسیاتون!»
همانطور که سرش را دور میکند، بی‌صدا می خندد.
نمی دانم از «حال کردن» چه منظوری داشت ولی قطعاً منظورش تبادل علم و رایزنی با افراد غیر هم‌جنس نیست!
این چندمین موردی است که شخصی به اختلاطِ فضای دانشگاه، اشاراتِ وسیع و البته منظوردار می کند.
گویا برخی (شما بخوانید: بیشتر از برخی) از هم‌وطنان، دانشجوی تازه وارد را، در قالبِ پستانداری جسور می بینند که تازه به بلوغ رسیده و در‌به‌در به دنبال جفتگیری در فضای باز دانشگاه است!
چیزی مانند شیر های جوانِ آفریقاییِ توی مستندها یا شترهای صحرای عربستان یا حتی خرگوش های تَبَت
اتوبوس بالاخره می‌ایستد.
از پله هایش پایین می‌آیم؛ در حالیکه گرمایی شدید روی صورتم حس می‌کنم. هوا سوز دارد. انگشت اشاره ام لای صفحۀ چهارده کتاب مبانی اقتصاد، جا مانده است.


+ خیلی ها برای چالش اعلام آمادگی کردن ولی هنوز هیچ اقدامی نکردن. زودتر دست بجنبونین. روز پنج شنبه براتون یه سورپرایز داریم. هرچه زودتر تصاویر رو منتشر کنین بهتره.

باحال باشید :)

۲۹ نظر ۱۳ موافق ۰ مخالف
بلاگفان، یک نیروگاهِ غنی سازیِ لبخند، واقع در تنها جزیرۀ شادی در کلِ بلادِ بیان یا به عبارت بهتر سرزمینِ بیان هست. با ورود به این نیروگاه متعهد میشین که لبخند بزنین و با خروج از این نیروگاه متعهد میشین که تا ورود بعدی این لبخند رو حفظ کنین.
شعارمون رو هم حفظ کنین:
باحال باشید :)
HTML tutorial
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان