نوشتۀ زیر، در رابطه با این مطلب از بانوچه نوشته شده است. پیشنهاد میکنیم برای درک بهتر نوشتۀ زیر، اول مطلب بانوچه رو مطالعه کنید.
.
.
شیخ ابو اسفنج بلاگفانی _ رحمة الله علیه _ گوید که یک روز دیدم شیخ ابوالبلاگِ تِدیانیِ اصل _ صلوات الله علیه _ در بازارگاه گذر همی کرد و مریدی به دنبال وِی، عنانِ خر وی بگرفته بود. چون به کافیشاپِ بلاد رسیدند، شیخ گفت مر مرید را: «نظرت چیست که جهان را برای لحظاتی رها نموده و از برای مکاشفه در کافیشاپِ بلاد، قهوهای داغ میل کنیم؟!» مرید گفت: «آری یا شیخ، کاریست بس نیکو. پایین شو متفق به کافیشاپ رویم که قهوهمان یخ کرد!» شیخ از خر پایین آمد و به اتفاق مرید، به کافیشاپ بلاد داخل شدند. چون وارد شدند، دیدند که جمیع مردمِ بلاد گردِ هم جمع گشتهاند و متحد! شیخ از برای تجسُّس، روی به استراق سمع آورد و شنید که میگفتند: « وای، چقدر چاق شدی تو!» و سپس یک «آخ» هم پیوست میشد بدان جمله. شیخ تاب نیاورد و جمله جمع را کنار زد و دید که مردم گردِ بانوچۀ کافهچی جمع گشتهاند و یک به یک لُپِّ وی را میکشند و میگویند که «وای، چقدر چاق شدی تو!» شیخ را از دیدن این صحنه، تاثُّری عمیق اوفتاد و در اضطراب آمد و جمله جمع را متفرق نمود. بانوچۀ کافهچی با دیدن این عملِ شیخ لبخندی زد و گفت: «یا شیخ، خدای تو را در بهشت کناد! چیزی نمانده بود که افگار شوم و تو مرا نجات دادی!» شیخ رو کرد به دوربین و لبخندی ژکوند نثار مخاطبین نمود و سپس گوشیِ آیفون 12 خود را از جیبش بیرون آورد و شماره بگرفت و گوشی را به گوشش نزدیک نمود و بعد از روانه کردن یک فوت، فرمود: «یا اُختی، این بانوچۀ کافهچی بسی چاق گشته است، بیا و از جانب من لپش را بِکش»
بانوچۀ کافهچی بعد از شنیدن این سخن کف برلب آورد و برآشفت و سر به بیابان نهاد. و دیگر، هرگز آن بانوچۀ سابق نشد!