نتایج مسابقۀ خرس یابی

خب خیلی ها گفتن که خرس نیستن و سگ ان. من هم میگم وقتی من میگم خرسن، شما هم بگین خرسن. افتاد؟!

اما قبل از اینکه بخوام جواب رو بگم باید یک ذره آمادتون کنم. چون نمیخوام فحش بخورم. پس خواهشا فحش ندین! یه ذره درک کنین.

جواب سوال مسابقه شماره های 7 و 5 بودن. توی شمارۀ 7 که فکر نکنم بحثی باشه. اما چرا شمارۀ پنج؟ چون پنج دستشویی داشت، موقع عکس گرفتن رفته بود دستشویی. بنابراین شماره های 7 و 5 خرس های طبیعی بودن!

در مورد برنده شدن و جایزه هم گولتون زدیم در حقیقت. هیچ جایزه و برنده ای در کار نیست! ها ها ها.

شوخی کردم. این دوره از مسابقات کیفیت بالایی داشت و 37 تیم... ببخشید، 37 نفر شرکت کردن که از این 37 نفر 18 نفر پاسخ صحیح دادن. به محض انتشار این پست در عرض جیک ثانیه نظرات پست قبل که حاویِ جواب بود رو تایید میکنم تا بر همگان آشکار شود چه کسانی جواب صحیح دادند! چند نفری هم البته خصوصی جواب دادن که کارشون خیلی بد بود. چیش. به ما که شک ندارین که؟ دارین؟

این 18 نفر رو تا قبل از نوشتن این مطلب توی دفترم شماره بندی کردم. نفر اولی که احساس میکنه نفر اوله و اولین دیدگاه رو داره میذاره یه شماره از 1 تا 18 انتخاب کنه. باشه؟ پس اگه احساس میکنین اولین نفر هستین یه عدد بگین.

اولین دیدگاهی که به ما برسه ما عددش رو نگاه میکنیم هر کسی که بود برنده همون نفره. بیاد و جایزه شو بگیره. اصلا نیازی نیست بیاد. ما خودمون میایم پیشش.

جایزۀ نفر برنده هم بن خرید کتاب الکترونیکی از سایت طاقچه هست. ارزششو نمیگم. ولی فکر کنم دو سه تا کتاب بشه باهاش خرید!

این مسابقه در واقع یه تمرین بود برای اینکه یاد بگیریم بعضی وقت ها ظاهر با واقعیت خیلی تفاوت داره!

بنابراین اینجانب ابو اسفنج بلاگفانی، هدف از این مسابقه رو اعلام میکنم:

هیچ وقت گولِ ظاهر کسی رو نخورید. آخه اگه بخورین دیگه براش گولِ ظاهر نمیمونه.

۷۱ نظر ۱۹ موافق ۲ مخالف

مسابقۀ خرس یابی

توجه                                                                                                               توجه


طبق گزارش گروه پزشکیِ بیمارستان بلاگفان، میزان شنگولیسمِ خون خوانندگانِ وب داره هموجور* میره بالا! فلذا به تجویز اطباء حاذق بلادِ بیان، یک عدد مسابقۀ فان براتون ترتیب دادیم تا تعادل تون تکمیل شه!

مسابقه مون هم خییییلی ساده س! نه ضرب و تقسیم میخواد، نه تانژانت زوایای ربع سومِ دایره مثلثاتی و نه فرمول سرعت متوسط متحرک! 

یه کوچولو از هوشِ سرشارتون بهره ببرید و برنده شید :)

تازه کجاشو دیدین؟! جایزه هم داریم!

و اما مسابقه:

توی عکس زیر، بگردید و «دو تا حیوانِ طبیعی و غیر پارچه ای پیدا کنید!»

تبصرۀ یک: هر کس میتونه دوبار جواب بده؛ جواب تون هم شامل دو تا عدد باشه؛ همین و بس.

تبصرۀ دو: اینجا بلاگفانه! باید جواب تون بر اساس قوانین بلاگفانی باشه! پس سعی کنید مثلِ ما فکر کنین :)

تبصره سه: جواب هارو تایید نمی کنیم که کسی جواب تون رو نبینه! :) اگر توضیحی دارید که جواب رو لو نمیده، توی یه کامنت جداگانه بفرستید تا تایید شه.

بین کسایی که جواب درست بدن قرعه کشی میکنیم. برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهم هم هرشخصی که کوچکترین همکاری با بلاگفان داشته رو توی قرعه کشی شرکت نمیدیم.

برنده، راس ساعت هشت فردا شب معرفی میشه و جایزه ش هم همون موقع بهش اهدا میشه :)


*هموجور: در گویش مشهدی، به معنای «به مقدار زیاد = به طرزی شدید» است.

۱۰۵ نظر ۱۶ موافق ۰ مخالف

یک آشنایِ همه فن حریف

سلام. توی دومین مطلب از سری مجموعه مطالب «سوژه جات» بدو بدو رفتیم سراغ این مطلب از یک آشنا.

« ابو اسفنج بلاگفانی مردی بود دنیا دیده و بس مجرّب و در خانه اش، از زیادت مریدان جایی برای سوزن افکندن نبود. روزی همراه با یکی از مریدان که «یک آشنا» نام داشت، از میانۀ بازار گذر میکرد که جمله مریدان گِردِ وی جمع گشتند و حاجات خود باز گفتند. یکی گفت: «یا شیخ، صنعت گری هستم بی آزار، چندیست کاسبی ام به رکود خورده.» شیخ گفت: « سهل است. یک آشنا را فرستم تا کاسبی ات را رونق بخشد. و دستی بر شانۀ یک آشنا کوفت.» یکی گفت: « شیخا، مرا باید که بُرجی ساخته و در آن نشینم. لیک داروغه مجوّز نمیدهد.» شیخ گفت: «باکی نیست. یک آشنا را فرستم تا از بهر تو مجوّز سِتانَد. و به تکرار بر شانۀ یک آشنا کوفت.» یکی گفت: « یا شیخ، مردمِ این بلاد را از شبکۀ جهانی اطلاعات هیچ بهره نیست.» شیخ گفت: « غم نیست. یک آشنا را فرستم تا این بلاد را شبکۀ جهانی اطلاعات کِشی کند. و باز بر شانۀ یک آشنا کوفت.» از دوردست ها مردی آواز سر داد: « یا شیخ، مرا مرضی اوفتاده بس مهلک.» شیخ گفت: « بُغرنج است، لیک یک آشنا فرستم تا مرضت را رفع کند. و باز هم بر شانۀ یک آشنا کوفت.»
مریدان یک به یک حاجات خود بازگفتند و شیخ یک به یک به تعداد مریدان بر شانۀ یک آشنا کوفت.
مریدان پس از طرح حاجات از گردِ آنها پراکنده گشتند و شیخ ماند و یک آشنا و دریایی از حاجاتِ مردمِ بلادِ بیان. شیخ باری دیگر بر شانۀ یک آشنا کوفت و گفت: «ای یک آشنا، بر توست رفع حاجات این مردمِ رنج دیده. امید است در اسرع وقت جمله حاجات را مرتفع گردانی.»
یک آشنا رو به شیخ کرد گفت: «یا شیخ، چقدر میکوفی بر این شانه؟! شانه ام را از جای کندی! در ضمن، مگر مردمِ بلاد خودشان دست و پای و چشم و گوش و بینی ندارند که من حاجات ایشان را مرتفع گردانم؟! مرا در حجرۀ پشمک بافیِ شیخ ابوالبلاگِ تِدیانیِ اصل حقوقیست بس نجومی به همراه بیمه و مزایا! چرا باید وقت خویش را با مشتی مردمِ مُستَخدِم* تلف کنم؟!»
شیخ که یک آشنا را مریدی موافق میدانست، پس از شنیدن این حروف از زبان یک آشنا کف بر لب آورد و نعره ها بزد و مُرد. »

-----------------------------------------
*مُستَخدِم = کسی که شخصی را برای انجام کاری استخدام میکند. که به اشتباه، در بین مردم به استخدام شونده معنا میشود.
+من واقعا نمیفهمم ما این همه داریم توی این حکایت ها میمیریم، چرا هنوز احساس زنده بودن داریم؟!
۲۵ نظر ۱۳ موافق ۰ مخالف

اشک هایِ غنی شده

بیایید دیگر نگران کم آبی نباشیم! فوقش میتوانیم بعدا در اقیانوس آرام که آن موقع خشک شده است دست در دست هم به صورت شرعی! بدهیم به مهر و بایستیم و هی بگرییم و هی بگرییم. تا دوباره بتوانیم اقیانوس را پر کنیم.

می‌گویید آب شور به چه درد می‌خورد؟ واضح است دیگر، با شیرین کردن اشک‌ها می‌توانیم از آن‌ها استفاده کنیم. با امکانات امروز هم می‌شود این کار را کرد چه رسد به آینده، پس نگران این مورد نباشید. 

خب حالا بیایید ببینیم از چه راهی می شود اشک ملت را در آورد:

می توان به جوان‌های ایرانی منتظر جواب کنکور گفت: «همه‌تان در رشته پزشکی قبول شده‌اید!» حالا چرا پزشکی؟! قضیه این است که من خیلی فوستفادانوس طور می گویم همه آن موقع رشته شان تجربیست. بله. پس آن موقع مطمئنم همه شان بشکه بشکه اشک شوق می‌ریزند یا مثلا می شود ملت را زد یا به کسانی که عاشقند ولی طرف مقابل‌شان حتی دوست‌شان هم ندارد الکی گفت طرف چراغ سبز نشان داده و این‌گونه شاهد اشک شوق آن‌ها ‌خواهیم بود یا حتی‌تر این‌که عزیزترین کسِ طرف را بکشیم تا گریه کند و اشک تحویل مان دهد. البته این آخری از اشک درآورها بعید است چون «منبع اشک بیشتر، زندگی بهتر!»

خلاصه که راه‌های مختلفی برای دراوردن اشک بقیه هست؛ پس بد به دل‌تان راه ندهید و تا می‌توانید آب هدر دهید که صرفه جویی هنر نمی‌باشد و جلوی خلاقیت و همدل و همفکر شدن ملتی را که یک نمونه‌اش الان دارد این متن را می‌نویسد می‌گیرد!

چپی! احتمالا تا الان حتما با خودتان گفته‌اید بعد که اقیانوس پر شد چگونه از آن بیرون بیاییم؟ نمیدانم! شاید محکوم به غرق شدن در کنار هم باشیم! یک چیزی مثل تایتان دو مثلا! پس اگر عاشق هستید می‌توانید از الان بروید دنبال تخته چوبی، تیوپی، چیزی بگردید تا با پیشکش کردن آن به عشق‌تان و غرق شدن خودتان، عشق‌تان را به او اثبات کنید! بلکم بعدش عشق‌تان را در برنامه ماه ته خیاری چیزی ببرند و او هم از فداکاری شما تعریف کند و خلاصه نامی نیک از شما به جا بماند. پس اگر در کل زندگی‌تان همواره مایه ننگ بودید این فرصت را نباید از دست بدهید.

پایینی! احتمالا علمای آن دوره هم حکم می‌دهند که گرفتاری ملت در اشک‌های‌شان نتیجه گناهان‌شان است و نه فراموشکاری و هول زدن‌شان که باعث شده یادشان برود تدبیری برای بیرون آمدن از آن جا بیندیشند؛ البته این خیلی هم خوب است چون باعث می شود ملت یاد گناهانشان بیافتند و توبه کنند تا اگر عمری باقی بود زندگی مفیدتری داشته باشند؛ هر چند اکثرشان مستعد این هستند که اگر زنده ماندند قول‌شان را بشکنند ولی کاچی به از هیچی.

-------------------------------------------------------------------------------

+ این مطلب توسط خانم فوفانو نوشته شده.

۹۹ نظر ۱۱ موافق ۰ مخالف

خودکُش های شوخ!

بعضی وقتا هست که بعضی ها پست هایی میذارن با این محتوا:
«من دیگه از این زندگیِ نکبت بار سیر شدم. دیگه بریدم. دلم میخواد نباشم. حلالم کنین.»
بعد ما هم چون خیلی روحیه مون حساسه، تصورمون از اون شخص تو اون لحظه یه چیزیه شبیه این:


ولی خب در واقعیت اینچنین نیست و ما سخت در اشتباهیم. چون واقعیت یک چیزیه شبیه این:

۸۸ نظر ۲۳ موافق ۱ مخالف

رادیو بلاگفان - مکالمۀ لو رفته بین جیمز باند و تِد


آقا مبارکه! حاج دونالد هم بالاخره بر کرسیِ ریاستِ جمهوری ایالات متحده نشست! یه وقت فکرِ بد نکنید ها! ما جنگ طلب نیستیم! تروریست هم نیستیم! صرفاً حس کردیم باید یه تبریک بگیم!

اگر بانو هیلاری هم مینشست روی اون کُرسی، ما بازم همین قدر خوشحالی می کردیم! کلاً اینچنین آدمای شاد و شنگولی هستیم ما!

یادتونه این دو عزیزِ نامزد(البته نامزدِ همدیگه نبودن، نامزدِ انتخابات بودن! ای اُف بر این انتخاباتِ هوس باز!) چقدر توی مناظره هاشون دست به اِفشاگری می زدن؟! (باز خدا رو شکر که دست به لباسشویی نمی زدن!)

آره دیگه! ما هم دیدیم حالا که داریم توی همه چی از این اجنبی های چشم قشنگ تقلید میکنیم، بیایم توی این مسئلۀ افشاگری هم تقلید کنیم! ولی خب هرچی گشتیم، هیچ نوع فسادِ اخلاقی، اقتصادی، سیاسی و فوتبالی رو نتونستیم توی کشورمون پیدا کنیم! فلذا گشتیم و گشتیم و گشتیم، و در نهایت، خیلی یهویی، یه فایلِ محرمانۀ صوتی از مکالمۀ  «تد» و «جیمز باند» رو پیدا کردیم! فایلی شامل صوتِ مخوفِ جیمز و تد! و مکالمه ای غریب و دِهشتناک! (برای افرادِ زیرِ چهار سال، اصلاً توصیه نمی شود!)

البته مکانِ ضبطِ این صدا، به دلیل مصادیق مجرمانه و مخالفِ عفافِ اجتماعی، قابلِ ذکر نیست!

چقد حرف زدیم! برید پایین و بشنوید!

نوش جان

+ برای شنیدن آنلاین و دانلود اینجا کلیک کنید.

و برای دانلود مستقیم اینجا کلیک کنید.

 

الصاقیه: صدای جیمز، متعلق به «شهروندِ مریخی» و صدای «تد» هم متعلق به عمۀ بنده است! |: خودش خونده دیگه :/

تدوین کار رو هم دوست بسیار عزیزمون آقای علیرضا خورسندی انجام دادن.

 + راستی، خواستین از منوی وبلاگ یه سر به «همکاری» هم بزنین.

۵۱ نظر ۱۳ موافق ۰ مخالف

آقای نارنجی پوش، انارخاتون را قاپید!

اخبار زیر، در رابطه با این پست از دختر انار و توسط خانم فوفانو نوشته شده است.

عکس عروس و داماد و خلاقیت تغییرات هم زحمتِ خانم فوفانو بوده.

برای مشاهدۀ تصویر به صورت بزرگتر، روی تصویر کلیک کنید.



باحال باشید :)

۴۷ نظر ۱۵ موافق ۰ مخالف

اتمام چالش «گوگولی بلاگر»

بلاگفان خیلی خوشحاله که این چالش خیلی خوب و باکلاس و درجه یک پیش رفت و خیلی از عزیزان شرکت کردن.

در مورد اون هدف پنهان که توی پست «گوگولی بلاگر» گفتم هم باید الان بگم اون هدف پنهان، اون خاطره بازی ای بود که با مامان هامون داشتیم. البته اگه با مامانتون دنبال عکس گشته باشین. هدفمون این بود که یه لحظه فکر کنیم «چی بودیم» و «چی هستیم». از همینجا یه خسته نباشید هم خدمت تمام مامان ها عرض میکنم و امیدوارم این شادی رو شما هم تجربه کرده باشین.

یه چیزی رو هم بگم. من یاد گرفتم این «تمدید کردن» هم باکلاسه، هم خیلی کارآمد! یعنی وقتی چنین مسئله ای رو تمدید میکنید، هم خیلی کلاس کارتون میره بالا. هم استقبال خیلی بیشتر میشه! یادم باشه این تکنیک رو جاهای مختلف استفاده کنم. شما هم یادتون باشه.

و آخر هم این شما و این این! یعنی عکس نهایی.

این عکس رو ثبت و ضبط کنید. اصلا بزنین رو دیوار اتاقتون. برین برا بچه محل هاتون اصلا تعریف کنین. در ضمن، برای دیدن تصویر بزرگ روی عکس کلیک کنید. (راه حل پیچیده ای رو گفتم.)

احتمالا فعلا صندوق بیان بازیش گرفته. عکس رو تو پیکوفایل هم آپلود کردم. ببینید.



راستی، صدتایی شدنمون هم مبارک.

باحال باشید :)

۷۳ نظر ۱۷ موافق ۰ مخالف

مترسک ها آفلاین نمیشوند!

آن خِرسِ بیشۀ بیان، آن طنّاز فی سبیل الله، آن سلطان کُمدیِ داستان، شیخ ابوالبلاگِ تِدیانیِ اصل _ رضی الله عنه _ روزی سوار بر خرِ خویش از جنب کِشتزارِ بلاگستان گذر میکرد که بانگی برآمد: «گندما، آن موبایلی که خریدنش دغدغه ات گشته، سی پی یویی دارد چهار هسته ای، دوربینی پنج مگاپیکسلی و حافظه داخلی ای داغان! جنس بدنه اش را هم میشود با خودروی زِراید مقایسه نمود. تاچَش هم که به ضربِ «کَف مرغی» کار مینماید. باطری ای دارد نیم ساعتی و با احتمال انفجار! آیا رواست از برای این قطعه حلب یک و نیم میلیون دینار بسلفی؟! تو را به این کلاغِ هشتصد سالۀ روی شانه ام قسم، بیا و یک آیفون هفت بستان. اگر دیوانه ات نکرد مرا طَرد کن. رزولِیشِنی دارد 1334 در 750، دوربینی دارد 12 مگاپیکسل، 32 گیگ حافظۀ داخلی و قابل ارتقاء به 250 گیگ، باطری ای دوازده ساعتِ مداوم دوام آور! نگاهی به تاچش بیانداز، در بلاد کُفر به این نوع از تاچ، میگویند باقلوا!»

گندم پَسِ سرش را خاراند و پرسید: «رنگ صورتی هم دارد؟!»

مترسک  سیامک انصاری طور، به دوربینی که در دست اصغر فرهادی بود نگاه کرد و متغیّر و محزون و بی اعصاب، آهی کشید و گفت: «از دست تو یا گندم!». گندم با شنیدن آن آه سرد و این جملۀ محزون، خیلی سریع و سوت بلبلی زنان در افق محو شد.

شیخ پس از دیدن این صحنۀ کمابیش هندی، نرم و آهسته عزم خانقاهِ خویش کرد که دست بر قضا مترسک وی را دید و گفت: « یا شیخ، به کجا چنین شتابان؟! بیا اندکی زیر سایۀ این اژدها  تامل کن و خستگی را به در!» شیخ به ناچار زیر سایۀ اژدها رفت و گفت: «یا مترسک، نقش و نگارِ کیست بر روی تیشرتت؟!» مترسک گفت: «یا شیخ، استیو است دیگر! استیو جابز، رفیقِ شفیقِ روزهای بی کسیم! آن یگانه شاخِ عرصۀ تکنولوژی و سیبِ گاز زده.» شیخ همین که خواست نگاهش را به دوربینی که در دست اصغر بود بِزُلانَد (یعنی خیره کند)، مترسک شادمان ادامه داد: «راستی شیخ، تولدِ اولین خرس گریزلی در شمالِ شرقی جنگل های آریزونای شمالی را شادباش عرض میکنم. هرچه نباشد، عموزاده اید دیگر.»

شیخ، ناگاه کف برلب آورد و گریبان چاکیده و نعره ها بزد و در دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد.

تمت.

۵۴ نظر ۱۸ موافق ۲ مخالف

تمدید «گوگولی بلاگر»

از کلی حاشیه رفتن و مزه پروندن میگذرم و میرم سر اصل مطلب.

چندین نفر از رفقا و بلاگرهای عزیز، تقاضای تمدید مهلت شرکت در چالش «گوگولی بلاگر» رو داشتن که ما اطاعت امر میکنیم و چالش رو به مدت سه روز دیگه تمدید میکنیم. یعنی شما تا روز یکشنبه ساعت 16 بعدازظهر مهلت دارید تا توی این چالش شرکت کنید. اصلا جهنم و ضرر. تا ساعت 19 روز یکشنبه تمدیدش میکنیم. فقط تا ساعت 19 خواهشا اونایی که موندن شرکت کنن که اون سورپرایز رو بتونیم تقدیمتون کنیم. یه تصویر واحد که به صورت موزاییکی تصویر دوران گوگولی بودنِ بلاگرها توش هست.


باحال باشید :)



+ الصاقیه: میگم سر این تصویر موزاییکیه لپ تاپ نسوزونم صلوات. من میخوام تصویر باکیفیت بدم دست مردم! برای همین پروژه رو خیلی بزرگش کردم. بعد یه سری مشکلات داره کم کم گریبان منو میگیره که مجبور بشم با کیفیت کم تر پیش برم. یه کم دعا کنین ببینم میتونین روی این لپ تاپ رو کم کنین یا نه؟!

۵۰ نظر ۹ موافق ۱ مخالف
بلاگفان، یک نیروگاهِ غنی سازیِ لبخند، واقع در تنها جزیرۀ شادی در کلِ بلادِ بیان یا به عبارت بهتر سرزمینِ بیان هست. با ورود به این نیروگاه متعهد میشین که لبخند بزنین و با خروج از این نیروگاه متعهد میشین که تا ورود بعدی این لبخند رو حفظ کنین.
شعارمون رو هم حفظ کنین:
باحال باشید :)
HTML tutorial
نویسندگان
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان